تاریخ وفات آصفی هروی
آصفی کمال الدین به سال 853 هجری و قمری در هرات پا به عرصه ی وجود گذاشت. پدرش خواجه نعمت الله قهستانی وزیر سلطان ابوسعید گورکان بود.
آصفی فنون و دقایق شعر را از عبدالرحمن جامی فرا گرفت. و استاد جامی نسبت به وی احترام زیادی قائل بوده است. آصفی به اغلب شعرای معاصر خود امتیاز داشت و بیشتر تذکره نویسان آزادگی و علو همت او را ستوده اند.
اشعار آصفی را از 5 تا 14 هزار بیت نوشته اند،ولی آنچه امروز موجود است از 2500 بیت تجاوز نمی کند.قسمت عمده ی دیوانش غزل می باشد.،از مدح و ستایشگری سخت گریزان بوده و هرگز لب به تملق و چاپلوسی نگشوده است. آصفی 70 سال عمر کرد و شانزدهم شعبان سال 923درگذشت.و در کازرگاه هرات که مدفن عرفا و اولیاست به خاک سپرده شد. نامش از هیچ مأخذی به دست نیامد.
آصفی گل بود در باغ ادب حیف که از جور خزان ناگه فسرد
با چنان نام آوری تیغ اجل نام او از نامه ی عالم فسرد
جسم سفلی پایمال خاک شد جان علوی در کف جانان سپرد
ماتم آن شاعر شیرین سخن اهل معنی را سرور از سینه برد
سال تاریخ وفاتش خواستم عقل گفت(آه آصفی افتاد و مرد)
غزلیات
کبودی رخ زردم از سنگ اغیار است تو را خیال که:گل کرده زعفران زار است
تو هم در آیینه ی حیران حسن خویشتنی زمانه ای است که هرکس به خود گرفتار است
شبی ز قد تو افتاده سایه بر دیوار نشسته عاشق غمدیده رو به دیوار
ز هاله بهر چه زال فلک کلاوه کند؟ اگرنه یوسف حسن تو را خریدار است
ز غبغب و دهنت در حضور آن لب لعل میان تنگدلان گفت و گوی بسیار است
دلم که باز ندانست قدر روز وصال فراق هرچه به او می کند سزاوار است
ز سر گرانی تابوتم ای رقیب منال هنوز مرده ی من زنده ی تو را بار است
شدی فریفته ی نقش خانه ی ایام مباش غافل از او عاصفی!که پر کار است
شعر و ادبیات در فضای مجازی فن مادّه تاریخ نویسی و تاریخ پیدایش آن تاریخ وفات آذر بیگدلی
نه همین بر سر کویت سر ما افتاده است هر که در پای تو افتاد ز پا افتاده است
استخوانها که به تیر تو ندارد پیوند همه پیوند ز پیوند جدا افتاده است
هر کس امشب ز رخت سوخته،می گفت به شمع سر خود گیر که آتش به همه جا افتاده است
گر به جان کار من افتاد ملامت مکنید که منم عاشق و این کار مرا افتاده است
نیست شبنم که ز بس شعله ی آهم شب غم قطره های عرق از روی هوا افتاده است
در و دیوار غم افتاده مگو بر سر کیست تو زما پرس که این بر سر ما افتاده است
آصفی مرغ سحر نغمه زنان است هنوز گل به صد ناز قبا کنده و وا افتاده است
پرسان به حریم یارجان رفت پرسیده به کعبه می توان رفت
برخیز که بسته همرهان بار غافل منشین که کاروان رفت
باد آمد و قصر گل فرو ریخت بلبل چه کند که خانمان رفت
خونین جگر آصفی چو گل بود روزی که ز گلشن جهان رفت