راز بدبختی(پیچیده کردن مسائل)

سرگردان
راز بدبختی(پیچیده کردن مسائل)

راز بدبختی(پیچیده کردن مسائل)

راز بدبختی(پیچیده کردن مسائل)
آسان گرفتن،ساده کردن،راحت گذشتن و……داشتم با خودم فکر می کردم چیز هایی که انسان امروز گرفتارش شده،پیچیدگی هایی هستند مخلوق خودش و بازتاب اندیشه ها و باورهای خود او.بهترین خاطرات نسل قدیم حول محور ساده زیستی و در کل سادگی زندگی های قدیم بوده و هست. انسان امروز آنقدر خودش را درگیر پیچیدگی ها کرده و آنقدر به جزئیات می پردازد که از کلیات زندگی باز مانده است. او آنقدر به فرعیات اهمیت می دهد و آنقدرخواسته هایش زیاد شده اند که نمی تواند روی اصول تمرکز کند،داشته هایش را ببیند و از زندگی اش لذت ببرد،او مدام به چیزهایی که ندارد فکر می کند و چشم هایش را به دورنمایی دوخته که بسیار پیچیده است و حتی خودش هم نمی داند آن به چه کارش می آید و چطور قرار است حالش را خوب کند و در نهایت این انسان چه به هدف غایی خود برسد و چه نرسد سرخورده و غمگین و افسرده است.چون متوجه چیزهایی که در این مسیر قربانیکرده و از دست داده می شود. او هیچ لذتی از زندگی اش و عمری که گذرانده ،نبرده است. چون از چیزهایی که به دست آورده راضی و خوشحال نیست.
در واقع آنقدر زرق و برق ها زیاد شده اند که دیگر سادگی ها رنگ باخته اند و دیده نمی شوند. روابط و مسائل زندگی هم همینطور شده اند. والدین و فرزندان آنقدر همه چیز را پیچیده می کنند که ناخودآگاه یک دیوار بلند بینشان کشیده می شود. همسرها آنقدر حرف و خواسته های خود را می پیچانند که دیگری اصلا متوجه نمی شود.

اشعاری چند از/ احمد شاملو
سادگی در اصل یعنی فهمیدن،یعنی درک کردن،یعنی هر لحظه آگاه بودن،یعنی حس کردن،یعنی باهم رفتن و دست هم را گرفتن،ساده بودن سخت نیست،فقط باید اراده کرد.

روابط بین همسایه با همسایه و کلا مردم با هم آنقدر قوانین پیچیده و هزارتویی پیداه کرده است که هیچ کس نمی تواند با دیگری رابطه مفید و مثبتی برقرار کند و همه ی این پیچیدگی ها دست خود انسان است.

داستان کوتاهی را به اینشتین نسبت داده اند که خواندن آن خالی از لطف نیست.:

در یکی از نشست های مهم شخصی که از اینشتین دل خوشی نداشت، از او خواست که نظریه نسبت را به بیانی ساده توضیح دهد. اینشتین پاسخ داد:((مشکلی نیست)) و سخنش را با یک داستانی شروع کرد:

((یک روز با دوستی نابینا به گردش رفتم،هوا گرم بود و من به دوستم گفتم:((دلم یک لیوان شیر سرد می خواهد.)) دوستم گفت می دانم لیوان و سرما چیست، ولی شیر چی هست؟))

به او توضیح دادم:((خوب…شیر یک مایع سفید رنگ است))

-((مایع را می دانم چیست ولی سفید یعنی چه؟))

((سفید رنگ پرهای قو است))

-((پر را می شناسم ولی قو چیست؟))

-((قو پرنده ای است که در گردنش پیچشی دارد.))

-((گردن را می دانم ولی منظورت از پیچش چیست؟))

آن وقت صبرم تمام شد و بازوی دوست نابینایم را گرفتم و گفتم:((الان بازویت صاف است)) و سپس آن را پیچاندم و گفتم این هم پیچش.))

-((آهان……حالا فهمیدم شیر چیست!))

و پس از این داستان،هیچ یک از رقیبان جرأت نکردند پرسش های دیگری را مطرح کنند.

گاهی وقت ها ما آنقدر منظور و یا حرف خود را شاخ و برگ می دهیم که از اصل ماجرا به کلی دور می شویم. گاهی آنقدر به خواسته خود زوایای مختلف و متعدد می دهیم که نتیجه ی آن خواسته را فدای حاشیه هایش می کنیم.گاهی آنقدر به شرایط عشق فکر می کنیم که عشقمان پر می کشد و می رود و گاهی آنقدر به حواشی زندگی می پردازیم که تمام لحظه هایی را که باید ذره ذره هایش را درک می کردیم و لذت می بردیم ،از لابه لای انگشتانمان سر می خورد و هدر می رود.

شاید سادگی برای بعضی از مردم پیچیده باشد،سادگی در اصل یعنی فهمیدن،یعنی درک کردن،یعنی هر لحظه آگاه بودن،یعنی حس کردن،یعنی با هم رفتن و دست هم را گرفتن،ساده بودن سخت نیست،فقط باید اراده کرد!

 

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer