داستان کوتاه:احساس مشترک
نقل است که به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه ، دسته ای از سربازان او در مرکز شهر بسیار کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند…احساس مشترک
یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابان های پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند. فرمانده که جان خود را در خطر می دید ،پا به فرار می گذارد و سرانجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن. جانم را نجات بده. کجا می توانم پنهان شوم؟
او کجاست؟
پوست فروش می گوید: زود باش بیا زیر این پوستین ها و سپس روی فرمانده مقدار زیادی پوستین می ریزد… پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان پوستین فروشی او می شوند و فریاد می زنند: او کجاست؟ ما دیدیم که او داخل آمد!!!
قزاقان روس علیرغم اعتراض های پوست فروش ،دکان را برای پیدا کردن فرمانده ی فرانسوی زیر و رو می کنند. آن ها تل پوستین ها را با شمشیر های تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند ،و سرانجام راه خود را می گیرند و می روند.
چه احساسی داشتید؟
فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستین ها بیرون می خزد و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند. پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد: ببخشید چنین سوالی از شخص مهمی همچون شما می کنم ،اما می خواهم بدانم که آن زیر با علم به این که ممکن است چند لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید؟
فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو می داد ،خشمگین غرید: تو به چه حقی جرأت می کنی چنین سوالی از من بپرسی؟ سربازان! این مردک گستاخ را ببرید و چشمانش را ببندید و اعدامش کنید. من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد!!!محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده ،و کشان کشان او را می بردند و سینه کش دیوار چشمان او را بستند.
حکایت جالب و خواندنی بشنو ولی باور مکن داستان مرید و مرشد لالایی ساز کوک مادران ایرانی
پوست فروش نمی توانست چیزی را ببیند اما صدایم ملایم و موجدار لباس هایش را در جریان سرد باد می شنود، برخورد ملایم باد سرد بر لباس هایش ،خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند.
سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی می گوید:
آماده……………..هدف………………………..
در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظه ای دیگر همین چند احساس را نیز از دست می دهد، احساسی غیر قابل وصف سرتاسر وجودش را فرا می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد.
پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گام هایی را می شنود که به آرامی به او نزدیک می شوند….سپس نوار دور چشمان پوست فروش را برمی دارند.پوست فروش که در اثر تابش نور خورشید پس از باز شدن چشمانش هنوز نیمه کور بود، در مقابل خود فرمانده ی فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار…چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد …به او می نگرد….
آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید: