داستان مرید و مرشد

داستان
داستان مرید و مرشد

داستان پند آموز مرید و مرشد

مرید و مرشدی به سفر رفتند . در بین راه خسته و کوفته دنبال جایی بودند که خستگی در کنند و شب را بگذرانند..داستان مرید و مرشد.

شب را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند و از شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید با خود گفت، کاش قادر بود به آن زن کمک کند
وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد:اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بز آن ها را بکش.

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت.
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان.
وقتی راز موفقیتش را جویا شدند،

زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده.مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم.فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت.فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد…

مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن، مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.

واقعا وابستگی جلوی پیشرفت انسان را می گیرد. باید تلاش کرد ،سفر کرد،جنگید،تجربه کرد، تغییر کرد، باید توجه کرد که نیازهای انسان به اقتضای زمان و سن تغییر می کند. البته باید شرایط را در نظر گرفت و بعد گام برداشت.

یه وقت بز یه آدم بدبختی را از روی دلسوزی نکشید خونه خرابش کنید اون بنده خدا رو😂 این داستان متناسب با آن روزگاران قدیم بود. در زمانه ی حاضر فرصت جدید برای خود و دیگران ایجاد کردن همان بز کشتن است. باری را از دوش کسی برداشتن،کسی را هل دادن به سوی پیشرفت….

داستان کوتاه-متهم-چخوف

کتاب هایی که باید خواند

قدیمی‌ترین کتاب‌های جهان

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer