یک بغل شعر قشنگ
صبحت را با شعر آغاز کن،حتی اگر آنقدر خسته ای که حوصله ی خواندن حتی یک کلمه از یک جمله ی کوتاه را هم نداری. یک بیت حافظ بخوان یا یک بیت مولانا را یا هر شاعری که دوست داری ،قول می دهم روزت نیک و شاعرانه باشد. زندگی همین است رفیق!یک بغل شعر قشنگ
اگر در کهکشانی دور
دلی، يک لحظه در صد سال
يادِ من کند بیشک
دل من، در تمام لحظههای عمر
به يادش می تپد، پر شور.
من اينک، در دل اين کهکشان نور
اين منظومههای مهر
اين خورشيدهای بوسه و لبخند
اين رخسارهای شاد
شکوه ِ لطفتان را، با کدامين عمر صدها ساله
پاسخ میتوانم داد؟
مرا اين دستهای گرم
اين جانهای سرشار از صفا
يک عمر پروردهست.
دلم، در نور و عطر ِ اين محبت های رنگين،
زندگی کردهست.
نگاه ِ مهرتان، جانبخش چون خورشيد
به روی لحظههای من درخشيدهست
به جانم نيروی گفتار بخشيدهست.
صفای مهرتان را، با سراپای وجودم
با تمام تار و پودم،
می پذيرم، می برم با خویش.
مرا تا جاودان سرمست خواهد کرد،
بيش از پيش
صفای مهرتان، همواره بر من می فشاند نور
اگر از جان من، يک ذرّه ماند در جهان،
در کهکشانی دور…
فریدون_مشیری
داستان کوتاه-متهم-چخوف داستان های کوتاه و زیبا… پیشنیازهای شاعرشدن
هرگز آرزو نکردهام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبودهام
با ستاره آشنا نبودهام
روی خاک ایستادهام
با تنم که مثل ساقهٔ گیاه
باد و آفتاب و آب را
میمکد که زندگی کند
فروغ_فرخزاد
هنوز پنجره باز است؛
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند،
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفتهاند،
ترا به نام صدا میکنند…
فریدون_مشیری
روی گشٖاده ای صنم
طاقت خلق میبَری
چون پس پرده میروی
پرده صبر میدَری
حور بهشت خوانمت
ماه تمام گـویمَت
کآدمیی ندیدهام
چون تو پری به دلبری…
سعدی
آن یار طلب کن
که تُرا باشد و بَس
مَعشوقهٔ صد هزار کَس
را چه کُنی؟
ابوسعید
آن شب که بوی زلفِ تو با
بوسه ی نسیم
مستانه سر به سینه ی مهتاب
می گذاشت
با خنده ای که روی لبت رنگ
می نهفت
چشمِ تو زیرِ سایه ی مژگان
چه ناز داشت !
هوشنگ_ابتهاج
در میان چارچوب قاب بارانْ خوردهٔ اسفند
خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده
دیدن هر روزه ی یک عابر عادی
مثل یک یاد آوری
در سراشیب فراموشی
مثل خاموشی
ناگهانی
مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام
در عبور روزهای آخر اسفند
حس سبزی، حس سبزینه!
مثل یک رفتار معمولی در آیینه!
عشق هم شاید
اتفاقی ساده و عادی است!
قیصر_امینپور
دویدنِ بیپایانِ یکی نقطه بر قوسِ دایره.
تا کی؟
باز باید بیدار شوم، بشنوم، ببینم، باور کنم.
باز باید برای ادامهی بیدلیلِ دانایی
تمرینِ استعاره کنم
همه برای رسیدن به همین دایره
از پیِ دایره میدوند
هی نقطهی مجهول!
مرارتِ مسخره!
مضمونِ بیدلیل!
تا کی؟
میز کارم غبار گرفته است
رَختهای روی هم ریخته را نَشُستهام
رویاهای بیموردِ آب و ماه و ستاره به جایی نمیرسند
شب همان شب وُ
روز همان روز وُ
هنوز هم همان هنوز …!
من بدهکارِ هزار سالهی بارانم،
آیا کسی لیوانِ آبی دستِ من خواهد داد؟