داستان های کوتاه و زیبا…

داستان
داستان های کوتاه و زیبا

داستان کوتاه و زیبا

 

داستانهای کوتاه و خواندنی تقدیم به دوستداران کتاب و مطالعه. امیدوارم خوشتان بیاید و در جلب رضایت شما موفق شده باشیم. داستان های کوتاه و زیبا…

عشق نابینا و ناشنواست

آدم و حوا چند روزی را با شادمانی با هم زندگی کردند. آدم،‌ که نابینا بود، هرگز مجبور نبود لکه دراز ماه‌گرفتگی روی گونه‌، یا دندان پیشین کمی چرخیده‌، یا ناخن‌های جویده شده‌ی حوا را ببیند. و حوا که ناشنوا بود، هرگز مجبور نبود بشنود که آدم چقدر خودشیفته است، و چقدر به دلخواه خود در برابر منطق رسوخ‌ناپذیر و کودکانه رفتار می‌کند. زندگی خوبی بود.
آنها به وقتِ خوردن، سیب‌ها را خوردند و کمی‌بعد، همه چیز را دانستند. حوا به مقصود رنج کشیدن پی برد (که مقصودی در میان نیست)، و آدم معنای اختیار را فهمید (مسأله‌ای در واژگان شناسی). فهمیدند که چرا نوگیاهان سبزند، و نسیم از کجا آغاز می‌شود، و چه می‌شود وقتی نیرویی مقاومت‌ناپذیر به شیء ساکنی وارد شود. آدم لکه‌ها را دید؛ حوا نبض‌ها را شنید. آدم صورت‌ها را دید؛ حوا آواها را شنید. و در نقطه‌ای مشخص، که هیچ آگاهی به روند تصاعدی که آن‌ها را تا بدان‌جا سوق داده بود نداشتند، آن‌ها تمام و کمال از نابینایی و ناشنوایی خود شفا یافته بودند. از شادمانی متأهلی خود هم شفا یافته بودند.
هر کدام با خود می‌اندیشید: مرا چه می‌شود؟
ابتدا با بی‌اعتنایی جنگیدند، بعد در خلوت خود نومید شدند، بعد واژه‌های تازه را دو پهلو به کار بردند، بعد آن‌ها را با صراحت گفتند، بعد قابیل را آبستن شدند، بعد مخلوقات اولیه را پرتاب کردند،‌ بعد سر این بحث کردند که چه کسی مالک قطعه‌هایی است که تا به حال به کسی متعلق نبوده است. آن‌ها از دو سوی مقابل باغ که تا آن‌جا عقب نشینی کرده بودند بر سر هم فریاد می‌کشیدند:
تو زشتی!
تو احمق و بدذاتی!
و بعد اولین کبودی‌ها بر اولین زانوان نمایان شد، و اولین انسان‌ها اولین نیایش‌ها را خواندند: مرا فروبکاه تا آنجا که تاب تحملش را داشته باشم.
اما خدا آن‌ها را اجابت نکرد، یا نادیده‌شان گرفت، یا به قدر کفایت وجود نداشت.
نه آدم و نه حوا نمی‌خواستند بر حق باشند. و هیچ چیز که در دنیا می‌تواند دیده یا شنیده شود را نمی‌خواستند. هیچ کدام از نقاشی‌ها، کتاب‌ها، فیلم یا رقص یا قطعه‌ای موسیقی، حتا طبیعت سبز هم نمی‌توانست الک تنهایی‌شان را پر کند. آن‌ها آرامش می‌خواستند.
یک شب آدم در جستجوی حوا رفت، همان وقت که بهایمِ تازه نام‌گذاری شده، نخستین رویاهایشان را می‌دیدند. حوا او را دید و نزدیک شد.
حوا به آدم گفت: «من اینجایم»، زیرا آدم چشمانش را با برگ انجیر پوشانده بود.
آدم مقابل حوا ایستاد و گفت: «من اینجایم»، اما حوا نشنید، چون گوش‌هایش را با برگ‌های انجیر پر کرده بود.
بر روال بود تا این‌که دیگر نبود. برای خوردن، فقط سیب بود، پس آدم دستان خود را با شاخه برگ انجیر بست و حوا دهان خود را با برگ انجیر پر کرد. خوب بود تا این‌که دیگر خوب نبود. آدم به بستر می‌رفت پیش از آن‌که خسته شده باشد، لحافی از برگ انجیر را تا سوراخ‌های بینی‌اش، که با پاره‌های برگ انجیر‌ پر شده بود، بالا می‌کشید. حوا از لای پوششی از برگ انجیر به تلفن برگ انجیری‌اش ، که تنها نور اتاق دنیا بود زیر چشمی نگاهی کرد، و به خودش گوش داد که به آدم گوش می‌دهد که چطور برای نفس کشیدن تقلا می‌کند. آن‌ها همواره روش‌های جدیدی خلق می‌کردند تا از دره‌ی بینشان آگاه نباشند.
و خدای نادیده و ناشنیده، که آن‌ها از خیالش خلق شده بودند آه کشید: «آن‌ها خیلی نزدیکند.»
فرشته پرسید: «نزدیک؟»
«آن‌ها همواره روش‌های جدیدی خلق می‌کنند تا از دره‌ی بینشان آگاه نباشند، اما این دره‌ی فضاهای خیلی کوچک است: جمله یا سکوتی اینجا، بستن یا باز کردن فضایی آنجا، لحظه‌ی حقیقتی سخت یا سخاوت‌مندی‌ای دشوار. همه‌اش همین است. آن‌ها همواره در آستانه‌اند.»
فرشته در حالی که انسان‌ها را نگاه می‌کرد که دوباره هم را طلب می‌کردند، پرسید: «آستانه‌ی بهشت؟»
خدا گفت: «آستانه‌ی آرامش»،‌ و در حالی‌که کتابی بدون کناره را ورق می‌زد گفت: «اگر آن‌ها تا این اندازه به هم نزدیک نبودند، این‌قدر بی‌قرار نبودند.»

نویسنده: جاناتان سفران فوئر

قصه دبّاغی از مثنوی
چند مناجات زیبا
با افراد مسن چگونه رفتار کنیم
داستان های کوتاه و آموزنده

کافکا:مادر

مادر تمام روز کار می‌کند، در خیالات خود شاد و غمگین است، بی‌آنکه کمترین امتیازی به خاطر شرایط خود توقع داشته باشد، صدایش صاف است، برای صحبت عادی خیلی بلند است اما وقتی آدم غمگین است و ناگهان این صدا را پس از مدتی می‌شنود، برایش خوب است.

الان مدتهاست که مدام شِکوه کرده‌ام که همیشه مریض هستم، اما هرگز مرض مشخصی ندارم که مرا وادار کند به رختخواب بروم.

این اشتیاق مسلماً بیشتر به این واقعیت برمی‌گردد که می‌دانم مادر چه قدر می‌تواند باعث آسودگی خاطر آدم شود، مثلاً موقعی که روز به صورت رخوت آمیزی به شب تبدیل می‌شود، از سر کار با نگرانی و دستورهای شتابزده‌اش برمی‌گردد و یک بار دیگر باعث می‌شود روز، که هنوز هم تا دیر وقت پائیده، دوباره شروع شود و بیمار را از جا بلند کند تا به کمک مادر برود.

باید یک بار دیگر چنین چیزی را برای خودم بخواهم، چون آن وقت می‌باید ضعیف شوم، از این رو به هر چه مادرم می‌کند خشنود می‌شوم، و می‌توانم با توانایی بیشتر خاص دوران سالداری برای خشنودی، از لذت کودکی کیف ببرم.

دیروز به فکرم رسید که من هیچوقت مادرم را چنان که سزاوارش است و من می‌توانسته‌ام، دوست نداشته‌ام.

فرانتس کافکا

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer