گزیده ای از اشعار رهی معیری

رهی معیری
گزیده ای از اشعار رهی معیری

اشعار رهی معیری

 

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی       چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم           تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم ترا در بر بنشانم و بنشینم            تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی       من چشم تو را مانم تو اشک مرا مانی

در سینه ی سوزانم مستوری و مهجوری      در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی              من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل          داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم      کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت     روی از من سرگردان شاید که نگردانی

🌸🌸🌸

فعل/ماده ی ماضی ماده ی مضارع-اخباری التزامی

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام          خارم ولی به سایه ی گل آرمیده ام

باید که رنگ و بوی تو ای نوبهار عشق       همچو بنفشه سربه گریبان کشیده ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده ام          چون اشک در قفای تو باسر دویده ام

من جلوه ی شباب ندیدم به عمر خویش        از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

از جام عافیت می نابی نخورده ام               وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد                این رشته را به نقد جوانی خریده ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز           آزاده من که از همه عالم بریده ام

گر می گریزم از نظر مردمان رهی          عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

                                               🌸🌸🌸

ساقی بده پیمانه ای از آن می که بی خویشم کند

بر حسن شورانگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شب های غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش وکم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی!سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

🌸🌸🌸

با دل روشن این ظلمت سرا افتاده ام

نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام

سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک

تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام

جای در بستان سرای عشق می باید مرا

عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام

پایمال مردمم از نارساییهای بخت

سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام

خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست

اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام

تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار

برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام

بر من ای صاحبدلان رحمی که از غم های عشق

تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام

لب فرو بستم رهی بی روی گلچین و امیر

در فراق هم نوایان از نوا افتاده ام

🌸🌸🌸

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لب های من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحر گاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی

گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی

رهی تا چند سوزم در دل شبها پو کوکبها

به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی

🌸🌸🌸

این سوز سینه شمع شبستان نداشته است

وین موج گریه سیل خروشان نداشته است

آگه ز روزگار پریشان ما نبود

هر دل که روزگار پریشان نداشته است

از نوشخند تو آفاق تازه گشت

صبح بهار این لب خندان نداشته است

ما را دلی بود که ز طوفان حادثات

چون موج یک نفس سر و سامان نداشته است

سر بر نکرد پاک نهادی ز جیب خاک

گیتی سری سزای گریبان نداشته است

جز خون دل ز خوان فلک نیست بهره ای

این تنگ چشم طاقت مهمان نداشته است

دریا دلان ز فتنه ایام فارغند

دریای بی کران غم طوفان نداشته است

آزار ما به مور ضعیفی نمی رسد

داریم دولتی که سلیمان نداشته است

غافل مشو ز گوهراشک رهی که چرخ

این سیمگون ستاره به دامان نداشته است

🌸🌸🌸

شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
عمر من ای گل طی شد بهر تو
وز تو ندیدم جز بدعهدی و بی‌وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفایی
نوگل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت آه
دلم از غم خونین است
روش بختم این است
از جام غم مستم
دشمن می‌پرستم
تا هستم
تو و مست از می به چمن چون گل خندان
از مستی بر گریهٔ من
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنم تا کی
تو و می چون لاله کشیدن‌ها
من و چون گل جامه دریدن‌ها
به رقیبان خواری دیدن‌ها
دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی
دردم افزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو ای عاری ز وفاداری
که شکستی چون زلفت عهد مرا
دریغ و درد از عمرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند
جفا به عاشق تا کی
نمی‌کنی ای گل یک دم یادم
که همچو اشک از چشمت افتادم
تا کی بی‌تو بود از غم خون دل من
آه از دل تو
گر چه ز محنت خوارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
مهر تو دارم باز
بکن ای گل با من
هر چه توانی ناز
کز عشقت می‌سوزم باز

                    رهی معیری                  

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer