چند مناجات زیبا
پروردگارا
امروز و هر روز مرا
از آرامش ملکوتی خود
بهره مند ساز
به من قدرتی بخش
که در برابر دشمنی، عشق
در برابر زخم زبان، گذشت
در برابر شک و تردید ، ایمان
در برابر نومیدی ، امید
در برابر تاریکی، روشنایی
و در برابر اندوه بتوانم
“شادمانی” نشان دهم
و مرا دریایی از آرامش قرار ده
تا دیگران با حضورم در آرامش غرق گردند
چشم وا کن که
جهان منتظر دیدن توست
لبِ خورشید، لب عطشان،
پی بوسیدن توست،،،
اول صبح بخند
گل بدهد سینهی صبح
وقت روییدن و بوییدن و
گل چیدن توست
قصه دبّاغی از مثنوی
نمکدان را که پُر میکنی
توجهی به ریختن نمکها نداری …
اما زعفران را که میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی
حال آنکه بدونِ نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست،
ولی بدون زعفران ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد و غذا خورد.
مراقب نمک های زندگیتان باشید…
ساده و بی ریا و همیشه دم دستتان هستند.
ولی روزی اگر نباشند
وای بر سفره زندگی…!
چگونه دنیا را به کام خودمان کنیم
بنده ای به خدا گفت
اگر سرنوشت مرا تو نوشته ای
پس چرا دعا کنم !
خدا گفت :
شاید در سرنوشتت نوشته باشم
هرچه دعا کند …
آرزوهاتون مستجاب
قصاب الهی
(ساختن توصیفی لطیف از صحنهای خشن)
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشته خود را کُشد آن گاه کشاند
چو دم میش نماند، ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثل گفتمت این را و اگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند
هله خاموش که بیگفت از این می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
مولانا
این شعر غزلی لطیف و دلانگیز است و نیاز به توضیحی زیادی ندارد. اما نکته آن مربوط به ابیات چهارم و پنجم و مثال عجیب آن است.
مولانا میگوید معشوق الهی اگر ظاهراً با تو بدرفتاری میکند از روی ناراحتی و برای آزار رساندن به تو نیست. او مثال عجیبی میزند. میگوید مثل قصابی که وقتی سر گوسفندی را میبرد قصد رها کردن او را ندارد. او را میکُشد اما به دنبال خودش هم میکشاند و میبرد. او جسم گوسفند را میکشد و بینفس میکند اما به جای آن از نفس خودش پر میکند. اشاره به این روش سلاخی که گوشهای پوست گوسفند را سوراخ کرده و قصاب با دهان خودش از نفس خودش در آن میدمد.
مولانا میگوید خداوند با سختیهای زندگی، نفست را میبُرد اما به جای آن، از نَفَس مقدس خودش در وجودت میدمد تا سبکبال شوی از این پوستین آلودهای که داری جدا گردی.
البته بعد هم توضیح میدهد این فقط یک مثال است وگرنه او آنقدر کریم است که تو را نمیکشد بلکه از کشته شدن نجات میدهد.
منظور اصلی این است که ببینید مولانا چه روح لطیفی دارد که از یک صحنهی خشن کشتن و پوستکندن گوسفند هم چنین برداشت آسمانی و دلانگیزی دارد.
این غزل کلا بسیار زیبا و امیدبخش است و تا ساعتها حال آدم را خوب میکند.
چند ضرب المثل زیبا