شعر آواز غم
شعر آواز غم هوشنگ ابتهاج
در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزادِ خون در دل.
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد
ابری که در من
یکریز می بارد .
شب های بارانی
او با صدای گریه اش غمناک می خوانَد
رودی ست بی آغاز و بی انجام
با های های گریه اش در بی کرانِ دشت می رانَد .
پیری حکایت گوست
کز کودکی با خود مرا می برُد
در باغ های مردمی گریان
اما چه باغی ؟ دوزخی کانجا
هر دم گلی نشکفته می پژمرد .
مرغی ست خونین بال
کز زیرِ پر چشمش
اندوهناکِ سنگباران هاست
او در هوای مهربانی بال می آراست
– کی مهربانی باز خواهد گشت ؟
– نه ، مهربانی
آغاز خواهد گشت.
از عهدِ آدم
تا من که هر دم
غم بر سرِ غم می گذارم
آن غمگسارِ غمگساران را به جان خواندیم
وز راه و بی راه
عاشق وَش از قرنی به قرنی سوی او راندیم
وان آرزوانگیزِ عیار
هر روز صبری بیش می خواهد ز عاشق
دیدار را جان پیش می خواهد ز عاشق.
وانگه که رویی می نماید
یا چشم و ابرویی پری وار
بازش نمی دانند
نقشش نمی خوانند
دل می گریزانند ازو چون وحشتی افتاده در آیینه ی تار !
هرگز نیامد بر زبانم حرفِ نادلخواه
اما چه گفتم ؟ هر چه گفتم ، آه
پای سخن لنگ است و دستِ واژه کوتاه است
از من به من فرسنگ ها راه است .
خاموشم اما
دارم به آوازِ غمِ خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خوانَد
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود :
– درد از نهادِ آدمیزاد است !
آن پیرِ شیرین کارِ تلخ اندیش
حق گفت ، آری آدمی در عالمِ خاکی نمی آید به دست ، اما
این بندیِ آز و نیازِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر ؟
یا آدمی دیگر ؟ …
– ای غم ! رها کن قصه ی خون بار !
چون دشنه در دل می نشیند این سخن اما
من دیده ام بسیار مردانی که خود میزان ِ شأنِ آدمی بودند
وز کبریای روح برمیزانِ شأنِ آدمی بسیار افزودند .
– آری چنین بودند
آن زنده اندیشان که دستِ مرگ را بر گردنِ خود شاخِ گل کردند
و مرگ را از پرتگاهِ نیستی تا هستیِ جاوید پُل کردند .
– ای غم ! تو با این کاروانِ سوگواران تا کجا همراه می آیی ؟
دیگر به یادِ کس نمی آید
آغازِ این راهِ هراس انگیز
چونان که خواهد رفت از یادِ کسان افسانه ی ما نیز !
– با ما و بی ما آن دلاویزِ کهن زیباست
در راه بودن سرنوشتِ ماست
روزِ همایونِ رسیدن را
پیوسته باید خواست .
– ای غم ! نمی دانم
روزِ رسیدن روزیِ گامِ که خواهد بود
اما درین کابوسِ خون آلود
در پیچ و تاب ِ این شبِ بُن بست
بنگر چه جان های گرامی رفته اند از دست !
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
این من که در من
پیوسته می گرید .
در من کسی آهسته می گرید.
چند شعر زیبای عاشقانه
هوشنگ_ابتهاج (_ا_سایه )
شامگاهان، پای در دامان کشان
شعر زمستون از مهدی اخوان ثالث
شامگاهان، پای در دامان کشان
بر لبِ دریا گذار افتادشان
موج سر می کوفت بر سنگ از قفا
کوهِ کف صد پاره می شد در هوا
رعد همچون نعره ای دیوانه وار
هر طرف می تاخت بی اسب و سوار
آذرخش از کوه می آمد فرود
چون سواری سرخ بر اسبی کبود
آن یکی بانگِ هیولایی شنید
مانده در تاریکیِ شب ناپدید
وان دگر دیوانه کوشی گنک دید
کز پی زنجیر بانان می دوید…
هرکس اینجا می بَرد نوعی گمان
از نشان دور است تیرِ این کمان.
آسمان آسود و دریا رام شد
مرغِ صبح از آشیان بر بام شد
موجِ نرم آهنگ رقص آغاز کرد
مرغِ دریا پر زد و آواز کرد
آن یکی می دید مرغی بی سرود
وان دگر بی مرغ بانگی می شنود.
اوزان دیوان مولوی
هیبتِ دریا نه این است و نه آن
گوهرِ دریاست از ساحل نهان
نقشِ دریا از کران پرداختی
تا نرفتی در میان ، نشناختی
خفته بر ساحل ندانی چیست این
چون در او افتی بدانی کیست این
زنده باید تا زجان دل بر کَند
مرده را دریا به ساحل افکَند
وه که دریا را فراوان رنگ هاست
چنگِ او را هر زمان آهنگ هاست
تا نپنداری که داری چشم و گوش
آن شنیدن ها و دیدن هات کوش؟
چشم ها را جلوه های ناز نیست
گوش ها را لذتِ آواز نیست
چشم را چون دل بوَد فرمان روا
بشنوَد از هر نگاهی صد نوا
گوش را گر عشق بخشد ناز و نوش
از شنیدن راه جوید در نقوش
آری ای جان چون بجوشد هوشِ تو
بشنوَد چشم و ببیند گوشِ تو
دستِ عیسی از چه آمد دلنواز؟
درد را می دید و می شد چاره ساز
تو نبینی باد را اِلّا به برگ
اینت نابینایی و حرمان و مرگ!
گر ببینی باد را بیننده ای
ور نه از دیدارِ خود شرمنده ای
تو به بانگِ مرغ خو کردی و سخت
بی خبر ماندی ز آوازِ درخت
مرغ را هم بر سزا نشناختی
دانه افشاندی و دام انداختی
در قفس کردی تو مرغِ خوش سخن
تا ز خودخواهی بگویی مرغِ من!
ناله از کنجِ قفس شادی کُش است
مرغ را پروازِ آزادی خوش است
خود قفس گشتی پر از بادِ هوس
می گریزد مرغِ آزاد از قفس
باغ ها در سینه داری با صفا
در گشا تا مرغت آید از قفا
مرغ می آید در آغوشت مدام
بی نیازِ دانه و بی رنجِ دام
مرغ می آید، تو سنگش می زنی
در قفس چون گربه چنگش می زنی
در چمنزارِ درونت غلغلی ست
زانکه بر هر شاخسارش بلبلی ست
سر بنه در خود که از باغِ درون
بشنوی در گوشِ دل گلبانگِ خون
ای که ماندی در شکرخوابِ صبوح
بی نصیب افتادی از آوازِ روح
بر بهشتِ خفته ات آبی بپاش
خیره چون دوزخ چرایی؟ باغ باش
باغ ها را گرچه دیوار ودر است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه از دیوار سر بر می کشد
میلِ او بر باغِ دیگر می کشد
باد می آرد پیامِ آن به این
وه ازین پیک و پیامِ نازنین!
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه ها را دست در دستِ هم است
تو نه کمتر از درختی ، سر برآر
پای از زندانِ خود بیرون گذار
دستِ تو با دستِ من دستان شود
کارِ ما زین دست کارستان شود
ای برادر! در نشیب و در فراز
آدمی با آدمی دارد نیاز
گر تو چشمِ او شوی، او گوشِ تو
پس پدید آید چه دریا های نو.
هوشنگ ابتهاج