داستان های کوتاه از بهلول
یک روز عربی از بازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد ،
تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و می خورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار سر دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی!
مردم جمع شدند ، مرد بیچاره که از همه جا در مانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت، از بهلول تقاضای قضاوت کرد،بهلول از آشپز پرسید: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.
بهلول چند سکه از جیبش بیرون آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت:
ای آشپز ، صدای پول را تحویل بگیر!
آشپز با کمال تحیر گفت: این چه قسم پول دادن است؟
بهلول گفت:مطابق عدالت است،کسی که بوی غذا را بفروشد،باید صدای پول دریافت کند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
زاهدی گفت: روزی به قبرستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم.
پرسیدمش اینجا چه می کنی؟
گفت: با مردمانی همنشینی می کنم که آزارم نمی دهند ، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کند و اگر غایب شوم غیبتم را نمی کنند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یکی بود، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت چه کسی بود؟ همان خدا بود و غیر از خدا کسی نبود.این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.
شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم. یکی به او گفت:
در شهر ما فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است.اگر سراغ او را بگیری می توانی او را در میان کودکان ببینی که روی چوبی سوار شده و با آنان بازی می کند.
آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب یک لحظه اسب خود را به سوی من بران. عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن چه می خواهی؟ نمی توانم توقف کنم چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند.
آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی را اختیار کنم، به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد؟
عاقل دیوانه نما می گوید:به طور کلی در دنیا زن بر سه نوع است، دو نوع آن باعث رنج و ناراحتی است و نوع سوم مانند گنج سرشار از ثروت مکنت. از این سه قسم زن ، یک قسم زن کاملا در اختیار تو است، و همه ی مواهب و خوبی های آن برای تو. و قسم دیگر تنها نیم آن به تو تعلق دارد و نیم دیگرآن در اختیار تو نیست.ولی قسم سوم به قدری از تو جداست که گویی اصلا به تو تعلق ندارد. حالا که جواب سؤالت را شنیدی زود باش برو دنبال کارت که ممکن است اسبم به تو لگد بزند و نقش بر زمینت کند.
عاقل دیوانه نما این را گفت و شتابان به میان کودکان رفت و مشغول بازی شد. ولی از این طرف مرد بیچاره مبهوت و متحیر بر جای خود ایستاده بود و از آن حرف ها چیزی سر در نیاورده بود. از این رو ملتمسانه او را صدا کرد و گفت:بیا و مقصودت را از این حرفها بیان کن.عاقل دیوانه نما به سوی او دوید و گفت:
آن زن که به طور کامل به تو تعلق دارد دوشیزه و باکره است که موجب نشاط تو می شود. و آن زن که نیمی از آن به تو تعلق دارد بیوه زن فاقد فرزند است. و آن زنی که اصلا به تو تعلق ندارد ،بیوه زنی است که از شوهر پیشین خود فرزندی نیز دارد ، زیرا وجود این فرزند همیشه او را به یاد شوهر قبلی خود می اندازد.حالا که این حرفها را شنیدی برو کنار که اسبم به تو لگد نزند.این را گفت و دوباره به میان کودکان رفت.
آن مرد دوباره فریاد زد: ای خردمند فرزانه یک سؤال دیگر دارم. خواهش می کنم آن را پاسخ ده تا دیگر بروم. عاقل دیوانه نما می گوید: زود باش سؤالت را بپرس .مرد می پرسد: تو با این همه عقل و فهم چرا رفتارهای کودکانه و دیوانه وار انجام می دهی؟ پاسخ می دهد: این اوباش (دستگاه حکومت وقت)به این فکر افتاده اند که مرا قاضی شهر کنند، من خیلی کوشیدم که زیر بار این کار نروم، ولی دست از سرم بر نداشتند، چاره ای ندیدم جز آنکه خود را به دیوانگی بزنم تا در این دستگاه ظالم قاضی نشوم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه ی حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم بهلول که دلخواه او بود کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج بهلول از حمام ، ده دینار را که همراه داشت به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول از هفته ی دیگر به حمام رفت ولی این بار کارگران با کمال احترام او را شستشو نموده و مواظبت بسیار نمودند. ولی با این همه سعی و کوشش کارگران هنگام خروج از حمام، بهلول فقط یک دینار داد، حمامی ها متغیر گردیده و پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته ی قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت:مزد امروزم را هفته ی قبل که آمده بودم پرداخت نمودم و مزد آن روزم را امروز پرداخت کردم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
روزی بهلول از کوچه ای می گذشت و شنید استادی به شاگردانش می گوید من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
اول اینکه می گوید: خدا دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود ندارد.
دوم می گوید:خدا شیطان را در آتش می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تأثیری بر او ندارد.
سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد درحالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی به دست گرفت و به سوی او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به پیشانی استاد خورد، استاد و شاگردان در پی او دویدند و او را نزد خلیفه بردند. خلیف گفت: ماجرا چیست؟ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و الان درد می کند.
بهلول پرسید: آیا تو درد را می بینی؟
گفت: نه!
بهلول گفت: پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی، و این کلوخ هم از جنس خاک است و در تو تأثیری ندارد.
ثالثا:مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
حکایت های آموزنده از بهلول