حکایات پند آموز

امید به زندگی
حکایات پند آموز

حکایات پند آموز

جلسات مشاوره نوجوانان درباره امور زندگی

پندهای مردی فرزانه آیا تابه حال متوجه شده اید چگونه هر چیز کوچکی در زندگیتان بر روی زندگی روزمره تأثیرگذار است؟امروز سرمیز صبحانه صبح بخیری گرم و شاد تحویل گرفتید یا غرولندی سرد؟در پاسخ به گرمی صبح بخیری گفتید و لبخندی به چهره نشاندید؟آیا در هنگام صحبت با دیگران مستقیم به چشمشان نگاه می کنید و توجه زیادی به آنها نشان می دهید؟در هنگام پرسیدن سؤالی از یک فرد آیا واقعا گوش می دهید تا پاسخ را بشنوید؟ آیا نقطه نظرهای منفی ای را را که هر روز می شنوید به خاطر می سپارید یا آنها را فراموش می کنید؟

شور و شوق را به عادتی روزانه برای خود تبدیل کنید.شاد از خواب برخیزید.بابت روزی که به شما اهدا شده است شکرگزار باشید.هر روز صبح مثبت بیندیشید. نگذارید افراد منفی و بدبین ارزش فردی تان را تضعیف کنند.کینه به دل نگیرید.اگر کینه های قدیمی را با خود حمل کنیم رفتار و اعمالمان منفی می شود. فراموش کنید، چون افرادی که به نحوی در حق مان بدی کرده اند ارزش باقی ماندن در ذهنمان را ندارند.از فخر فروختن حذر کنید. برای ارزش فردی خود تلاش کنید نه فخر فروختن به دیگران.اگر از طریق اعمال و رفتارتان ارزش فردی تان را جلوه گر کنید برای همیشه در اذهان ماندگار خواهید شد.با افراد مثبت و خوشبین معاشرت کنید.هر روز زندگیتان را به بهترین روز زندگی تان تبدیل کنید، چون روزی که رفته است برای همیشه رفته است….در امروز زندگی کنید برای فردا امید داشته باشید.به خدای بزرگ توکل کنید….

اس ام اس های زیبا عاشقانه

**********************************************************************************************

حکایت استاد پیر و دانشجو

نامه ای به خانه ی استادی پیر و باتجربه رسید.استاد پیر بعداز سالها تدریس و کمک به فارغ التحصیلی نسل ها دانشجو بازنشسته شده بود.نامه از طرف یکی از دانشجویان متوسط او بود که برای موفقیت در کلاسهای استاد تلاش زیادی کرده و عاقبت موفق شده بود.آن دانش آموز ساله بعداز فارغ التحصیلی با وجود آنکه نقش مدیریتی و مهمی را در شرکت بزرگ خود ایفا می کرد گاهی اندوهگین و نا امید می شد.بنابراین از سر استیصال و درماندگی سؤال کوتاهی را در نامه ای از استادش پرسید،چون او را خردمندترین فردی می دانست که می شناخت.در نامه اش چنین نوشته بود:

((استاد عزیز نمی دانم هنوز در حوزه ی تدریس فعال هستید یا نه اما مایلم بدانم که ممکن است به کلاس های شما برگردم تا دوباره چیزهایی یاد بگیرم که در آن دوران تحصیلی ام از دست داده ام تا بتوانم از توصیه های خردمندانه ی شما نهایت استفاده را ببرم.))

دست پیر و چروکیده ی استاد خردمند نامه را در هوا نگه داشت. استاد عینکش را در آورد و لحظاتی به آسمان خیره شد. سپس آه بلندی کشید و خودکار قرمز رنگی را برداشت که همیشه از آن برای تصحیح برگه های امتحانی دانشجویانش از آن استفاده می کرد.آن خودکار قرمز رنگ هرگز برای کم کردن نمرات دانشجویان به کار نرفته بود،بلکه همواره برای نوشتن توصیه های سودمند در حاشیه ی برگه ها مورد استفاده قرار می گرفت.پاسخ استاد کوتاه و تفکر برانگیز بود:

((دانشجوی عزیز مایه ی خوشحالی و مباهات من است که برگردی تا من همچنان بتوانم به یادگیری از تو ادامه دهم))

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer