جملات زیبا در باب زندگی

جملات و حکایت های زیبا در باب زندگی

جملات زیبا در باب زندگی

خرد تا به زنان می رسد نامش می شود مکر،

تا به مردان می رسد نام عقل می گیرد.

درخواست توجه به زنان می رسد نامش حسادت می شود،

و حسادت تا به مردان می رسد می شود غیرت.

بهرام بیضایی


شاید بتوان از هجوم سیل آسای یک ارتش ممانعت کرد،

اما از هجوم افکار و عقاید نمی توان ممانعت کرد.

ویکتور هوگو


من فکر می کنم هیچ اتفاقی بیخودی رخ نمی دهد.

مسایل در عمق خودشون یک نظم پنهان و سری دارند،

حتی اگر ما نتوانیم آنها را درک کنیم.

همه ی ما به دوست نیاز داریم،حتی تو!

یک بار یه نفر گفت به محض اینکه به

دوست داشتن یا نداشتن کسی فکر می کنی،

دیگه دوستش نداری.

کارلوس لوئیس سافون

از کتاب سایه ی باد

جملات زیبا در باب زندگی


از مکالمه و پرگویی بیجا نجات پیدا خواهید کرد

اگر به یاد بیاورید که مردم هرگز نصیحت های شما را قبول نمی کنند

مگر آن که وکیل یا دکتر باشید و آن ها برای شنیدن صحبت های شما

پول خرج کرده باشند.

جرج برنارد شاو


زندگی به من آموخت

که همیشه منتظر حمله ی کسی باشم

که به او خوبی فراوان کردم!

ویلیام فاکنر


در زمان های گذشته متاسفانه وقتی زنی بر اساس استعداد ها و هوش و ذکاوت خود

به جایگاه بالایی می رسید اغلب مورد حسادت مردان زمان خود قرار می گرفت.و برای

تحقیر زن و خانواده اش این شعر را می خواندند:

فروغی نماند در آن خاندان

که بانگ خروس آید از ماکیان

این شعر ریشه در یک حکایت تاریخی دارد،سلطان محمد خدابنده پدر شاه عباس کبیر نابینا بود و نمی توانست تصمیمات درستی برای اداره ی مملکت بگیرد ،در عوض همسر او “خیرالنساء بیگم” که اصل و ریشه ی مازندرانی داشته و از سادات مرعشی بود، چنان با کیاست و مدبر بود که تقریبا تمام امور مملکت را از داخل حرمسرا خود کنترل می کرد. در نتیجه یکی از شاعران شوخ طبع شعری را که در بالا گفته شده برای دوران حکومت خیرالنساء سروده.

متاسفانه خیرالنساء بیگم با سران قزلباش چندان خوب نبود و همواره آن ها را به چشم تحقیر نگاه می کرد ، در نتیجه قزلباش ها توطئه کرده و به قصر او یورش برده و خیرالنساء و تعدادی از نزدیکانش را به قتل می رسانند.

شاردن سیاح معروف فرانسوی که در زمان صفویه به ایران آمده بود ،هم در خاطراتش نقل می کند ایرانیان ضرب المثل وحشتناکی در مورد حضور و نقش زنان در اجتماع و امور دارند، آن ها می گویند:اگر مرغی بخواهد مانند خروس بخواند باید گردنش را زد.

جملات زیبا در باب زندگی


زندگی تنها سایه ای است گذرا، بازیگری بینواست که ساعتی بر صحنه می خرامد و به شور و هیجان می آید و سپس دیگر هیچ آوایی به گوش نمی رسد. افسانه ای است خشم آلود و پر خروش که ابلهی حکایت می کند و هیچ معنی ندارد.

ویلیام شکسپیر

چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله و گوسفندان را برای چرا در اطراف آن جا نگه دارد. در زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه برای آتش درست کردن از آن ها استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ ها می افروخت متوجه می شد که یکی از سنگ ها مادامی که آتش روشن است ،سرد است اما هرگز نمی دانست دلیل آن چه می توانست باشد.

چند باری سعی کرد با عوض کردن جای سنگ ها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه می شود که از راز این سنگ آگاه شود. تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد.آه از نهادش برآمد.میان سنگ موجودی بسار ریز مانند کرم زندگی می کرد.رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر می کرد و گفت: خدایا،ای خدای مهربان ،تو که برای کرمی این چنین می اندیشی و به فکر آرامش او هستی ،پس ببین برای من چه کرده ای و من هیچ گاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خودم ببینم.


در حسرت زندگی دیگران بودن به این خاطر است که از بیرون به زندگی

دیگران نگاه می کنی، و در نظرت زندگی دیگران یک کل است که وحدت دارد.

اما زندگی خودمان که از درون نگاهش می کنیم همه اش تکه تکه و پاره پاره به

نظر می آید و ما هنوز هم در پی سراب وحدت می دویم…

آلبر کامو

ضرب المثل افسار شتر بر دم خر بستن

مطلبی زیبا از ملاصدرا درباره ی خدا

حکایت مرد پینه دوز

بشر موجودی منطقی نیست ،موجودی است منطق تراش . به هر کاری دست زد

و به هرچه عادت کرد، سعی می کند برای آن دلیلی بتراشد و عذر و بهانه ای بیاورد.

وقتی حرف می زنیم بیشتر می خواهیم خودمان را قانع کنیم تا دیگران را. کسی که

قانع نشده باشد ،کسی که به اندیشه های خود ایمان داشته باشد، اصلا حرف نمی زند.

یوستین گوردر

کتاب مرد داستان فروش


حکایت زیبا

وقتی حاتم طایی از دنیا رفت، برادرش  خواست جای او را بگیرد . حاتم مکانی ساخته بود که هفتاد در داشت و هر کس از دری که می خواست وارد می شد و از او چیزی طلب می کرد و حاتم به او عطا می کرد.اصطلاح حاتم بخشی نیز از همین جا متداول شده است.

برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشی کند!مادرش گفت: تو نمی توانی جای برادرت را بگیری !بیهوده خود را به زحمت نینداز. اما برادر حاتم توجهی نکرد.

مادرش برای اثبات حرفش لباس کهنه ای پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزی خواست. وقتی گرفت ،از در دیگری وارد شد و دوباره چیزی طلب کرد. برادر حاتم با اکراه به او چیزی داد.

چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزی طلب کرد ،برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تو دوبار گرفتی و باز هم می خواهی؟؟؟ عجب گدای پررویی هستی! در این هنگام مادرش چهره ی خود را آشکار کرد و گفت:نگفتم تو لایق این کار نیستی؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت چیزی طلب کردم و او هر بار مرا رد نکرد و به من چیزی می بخشید.


ابراهیم کیان فرد

وقتی که با تو می گذرد

وقت تلف شده نیست،

طلاست!

ابراهیم کیان فرد

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer