اشعار بسیار زیبای معینی کرمانشاهی

معینی کرمانشاهی
اشعار بسیار زیبای معینی کرمانشاهی

اشعار بسیار زیبای معینی کرمانشاهی

رفتم که رفتم

اشعار بسیار زیبای معینی کرمانشاهی

از برت دامن کشان رفتم ای نامهربان
از من آزرده دل کی دگر بینی نشان
رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
از من دیوانه بگذر
بگذر ای جانانه بگذر
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم
بعد از این بعد از این کن فراموشم که رفتم
دیگر از دست تو می نمی نوشتم که رفتم
با دل زود آشنا گشتم از دامت رها
بی وفا بی وفا بی وفا رفتم که رفتم
بی وفا بی وفا بی وفا رفتم که رفتم

من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
عاشقان را بگذارید بنالند همه
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنید
من نگویم که به درد دل من گوش کنید
بهتر آن است که این قصه فراموش کنید
شمع بزم دیگران شو
جام دست این و آن شو
هر چه بودی
هر چه بودم
بی خبر رفتم که رفتم
رفتم که رفتم

********************

ســــر درون ســـــینه بـــــردم تـــا بـبینـــــم خویــــــش را

ســــر درون ســـــینه بـــــردم تـــا بـبینـــــم خویــــــش را
طـعــــــــمه دنـــدان گـــــــرگ آز دیـــــــدم میــــــش را

هرکـــه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است
آخـــرش چـــون مــــن بجـــــان باید خریدن نیش را

پــــرتـــــوی در راهـــــم افکــــن، ای چراغ عافیت
تـــــا بجویــــــــم مقصـــــد افتـاده اندر پیش را

عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست
بیشـتر جــــــو، بیشتــــر دارد زیـــان بیـــــش را

جــــان بـــــدر بـــرد آنکه سودای جهانداری نداشت
ای جـــــوان کـــــن گــــوش پنــــــد پیر خیر اندیش را

گـــــر ســــری آزاده میــــخواهـــی رهــــا کــــن زور و زر
ایــن تعلقهـــاست کــــافزون مــــی کــــند تشــــویش را…

 

*******************

بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است

بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامــــه پاکـــی دگــر وپاکی دامان دگر است

کــــس ندیدیم کـــــه انکــــار کــــــــند وجدان را
حــــرف وجــــــدان دگـــر و گوهر وجدان دگـر است

کــــس دهـــان را به ثناگـــــویی شیــــطان نگــشود
نفــــی شیطان دگــــر و طاعت شیـــــطان دگــــر است

کـــس نگــــفته است ونگـــــوید کــــــه دد ودیــــو شویــــد
نقــــش انســـــان دگــــــر ومعنــــــی انســــان دگـر است

کــــس نیامـــــد کــــــه ستایــــد ستــــم وتفرقــــــــه را
سخـــن از عـــدل دگـــــــر ، قصه احسان دگــر است

هــــــرکـــــــه دیدم بخدمت کــــمری بست بعهــــد
مــــرد پیمان دگــــــر وبستـــــن پیمان دگر است

هــــرکــــه دیدیــــم بحفظ گـــــله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است…

******************

بـه پنـدار تــــو:

بـه پنـدار تــــو:

جهانم زيباست!

جامه ام ديباست!

ديــــــده ام بيناست!

زيـانـــم گـــــــــوياست!

قفســــم طلاســــت!

به اين ارزد كه دلم تنهاست؟

*******************

دکلمه ها و نوشته های حسین پناهی
مـن كـه مشغولم بكاردل ، چه تدبيري مرا

مـن كـه مشغولم بكاردل ، چه تدبيري مرا
منكــــه بيــــزارم ز كــــارگــل ، چه تزويري مرا

منكه سيرابم چنين از چشمه ي جوشان عشق
خلق اگــــر با مــن نمي جوشد ، چـه تاثيري مرا

منكـــه با چشــــم حقارت عالمي را بنگــــــرم
سنگ اگر بر سر بكوبندم ، چه تاثيري مرا…

********************

نــــــدارم چشــــــم من، تاب نگــــاه صحـــنه سازيهــــا

نــــــدارم چشــــــم من، تاب نگــــاه صحـــنه سازيهــــا
من يكـرنگ بيزارم، از اين نيـــرنگ بازيها

زرنگـــي، نارفيقــــــا! نيست اين، چون باز شد دستت
رفيقــان را زپا افكـــندن و گـــردن فرازيها

تو چون كركس، به مشتي استخوان دلبستگي داري
بنــــازم هــــمت والاي بـاز و بي نيازيها

به ميـــــداني كـــــه مـي بنـــدد پاي شهســـــواران را
تو طفل هرزه پو، بايد كني اين تركتازيها

تو ظاهــــرساز و من حقگـــو، ندارد غيــر از اين حاصل
من و از كس بريدنها، تو و ناكس نوازيها

*****************

عجب صبری خدا دارد!

عجب صبری خدا دارد!

اگر من جای او بودم.

همان یک لحظه اول ،

که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،

جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،

نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ،

بر لب پیمانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین

زمین و آسمان را

واژگون ، مستانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

نه طاعت می پذیرفتم ،

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،

پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

سبحه ی، صد دانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

آواره و ، دیوانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان ،

سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

پروانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،

گردش این چرخ را

وارونه ، بی صبرانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم.

که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنۀ این علم عالم سوز مردم کش ،

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

در این دنیای پر افسانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم .

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ،

تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد،!

و گر نه من بجای او چو بودم ،

یکنفس کی عادلانه سازشی ،

با جاهل و فرزانه میکردم .

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد !

*********************

دختر کولی در دل شب دست به چنگ و نغمه به لب
دختر کولی در دل شب دست به چنگ و نغمه به لب
همچو شراری نرم و سبک درمیان بزم طرب
چون شرابی گرم و گیرا سر به سر آتش
بی شکیب و دامن افشان همچو طوفان سرکش
سایه او روی صحرا زیر نور ماه
همچو دودی گشته لرزان درمیان آتش
گه از چشمش میریزد باده عشق و مستی
بر جهان بخشد هستی
گه لب هایش میخواند نغمه شور و شادی
میدهد بر دل مستی
چو لبش به نوا شکفد زنوا دل ما شکفد
زصفا رخ او چو گلی که سحر به صفا شکفد
چون کولی دل من در صحرا
سرگردان شده در این دنیا
*****************
در عهد ما ای بی خبران عیش و نوش عمر گذران

در عهد ما ای بی خبران عیش و نوش عمر گذران
شور و حال آشفته سران عزم گرم صاحبنظران
كو كو

در جمع ما ای همسفران داغ و درد صاحب هنران
راه و رسم روشن بصران آه و اشك خونین جگران
كو كو

دلها سرد و جان پر درد و
جهان ز گرمی افتاده سری نمانده آزاده

نی زن بی نی ساقی بی می
عزم گرم صاحبنظران آه و اشك خونین جگران
كو كو

شراب و شعر و آهنگی نمیزند به دل چنگی
صفای چشمه ساری نمانده در بهاری

نشاط روز و شب رفته ز چهره ها طرب رفته
به كار باده نوشان نمانده اعتباری

جهان ز گرمی افتاده سری نمانده آزاده

نی زن بی نی ساقی بی می

عزم گرم صاحبنظران آه و اشك خونین جگران

كو كو

******************

عابدي را گفتم اي دست من و دامان تو

عابدي را گفتم اي دست من و دامان تو
كن دعايي ، تا نهم پايي در اين ميدان تو

گفت از طاعت چه داري ، كوفتم بر سر كه آه
گفت آهت را بمن ده ، هر چه دارم زان تو

*****************

هیچ کس گمان نداشت این

هیچ کس گمان نداشت این
کیمیای عشق را ببین
کیمیای نور را که خاک خسته را
صبح و سبزه می کند
کیمیا و سحر صبح را نگاه کن
جای بذر مرگ و برگ خونی خزان
کیمیای عشق و صبح
و سبزه آفریده است
خنده های کودکان وباغ مدرسه
کیمیای عشق سرخ را ببین
هیچ کس گمان نداشت این

***************

بهترین اشعار قیصر امین پور
نفرين ابد بر تو ، كه آن ساقي چشمت

نفرين ابد بر تو ، كه آن ساقي چشمت
دردي كش خمخانه ي تزوير ريا بود
پرورده مريم هم اگر چشم تو مي ديد
عيساي دگر مي شد و غافل ز خدا بود

نفرين ابد بر تو ، كه از پيكر عمرم
نيمي كه روان داشت جدا كردي و رفتي
نفرين ابد بر تو ، كه اين شمع سحر را
در رهگذر باد رها كردي و رفتي

نفرين بستايشگرت از روز ازل باد
كاينگونه ترا غره بزيبايي خود كرد
پوشيده ز خاك ، آينه حسن تو گردد
كاينگونه ترا مست ز شيدايي خود كرد

اين بود وفا داري و ، اين بود محبت؟
اي كاش نخستين سخنت رنگ هوس داشت
اي كاش ، كه در آن محفل دلساده فريبت
بر سر در خود ، مهر و نشاني ز قفس داشت

ديوانه برو ، ورنه چنان سخت ببوسم
لبهاي تو مي ريخته را ، كز سخن افتي
ديوانه برو ، ورنه چنان سخت خروشم
تا گريه كنان آيي و ، در پاي من افتي

ديوانه برو ، ورنه چنان سخت به بندم
صورتگر تو ، زحمت بسيار كشيده
تا نقش ترا با همه نيرنگ ، بصد رنگ
چون صورت بي روح ، بديوار كشيده

تنها بگذارم ، كه در اين سينه دل من
يكچند ، لب از شكوه ي بيهوده ببندد
بگذار ، كه اين شاعر دلخسته هم از رنج
يك لحظه بياسايد و ، يك بار بخندد

ساكت بنشين ، تا بگشايم گره از روي
در چهره من ، خستگي از دور هويداست
آسوده گذارم ، كه در اين موج سرشكم
گيسوي بهم ريخته بر دوش تو ، پيداست

من عاشق احساس پر از آتش خويشم
خاكستر سردي چو تو ، با من ننشيند
بايد تو زمن دور شوي ، تا كه جهاني
اين آتش پنهان شده را ، باز ببيند

**************

خانمانـسوز بود آتـــــش آهـــــی گاهـــــی

خانمانـسوز بود آتـــــش آهـــــی گاهـــــی

ناله ای میشکند پشت سپاهیگاهی

 

گر مقـدّر بشود سـلک ســــلاطــین پویـــد

سالک بی خــــبر خفـته براهــی گاهی

 

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود

به عزیزی رسد افتـــاده به چاهی گاهی

 

هستی ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق

آتـــش افروز شود برق نگــــاهی گاهی

 

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع

رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی

 

عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب

بنشـیند بر ِ گل، هرزه گیــــاهی گاهی

 

چشـم گریـــــان مرا دیدی و لبخـــــند زدی

دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی

 

اشک در چشـم ، فریبـــنده ترت میـــبینـم

در دل موج ببـــــین صورت ماهی گاهی

 

زرد رویــــی نبــــود عیـــــب، مرانم از کوی

جلـــوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی

 

دارم امیّـــــد که با گریه دلــت نرم کنـــــم

بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی

*****************

سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گياهي

سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گياهي
ناله اي هم نيست تا سودا كنم با سوز آهي

نيستم افسرده خاطر هيچ از این افتاده پايي
صد هزاران روي دارد چرخ با چرخ كلاهي

ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبي
ساقه خشك گياه تشنه كام بي گناهي

من كيم ؟ جوياي عشقي ، از دل نامهرباني
من چه هستم ، هاله محو جمال روي ماهي

من چه ام ؟شمع شب افروزي بكوي بي وفايي
مشعل خود سوزي و تا سر نبرده شامگاهي

من كيم ؟ در سايه غم آرميده خسته صيدي
بال وپر بسته ، اسير و بندي بخت سياهي

جز صفاي خاطر محزون ، ندارم خصم جاني
جز محبت در جهان ، هر گز نكردم اشتباهي

مو مكن آشفته آخر بسته جان من بمويي
مگسلان پيوند ، بسته كوه صبر من بكاهي

يا سخن با من بگو ، تا خوش كنم دل را بحرفي
يا نوازش كن دلم را با نگاه گاه گاهي

هيچ مي داني چها مي دانم از چشم خموشت
رازها خواند دل من ، از سكوت هر نگاهي

داروي دردم تو داري نا اميد از در مرانم
اي بقربان تو جان دردمند من الهي

****************

مرغ محبتم من ، كي آب و دانه خواهم
با من يگانگي كن ، يار يگانه خواهم

شمعي فسرده هستم ، بي عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهي سوز شبانه خواهم

افسانه محبت ، هر چند كس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زين فسانه خواهم

بام و دري نبينم ، تا از قفس گريزم
بال و پري ندارم ، تا آشيانه خواهم

تا هر زمان به شكلي ، رنگي بخود نگيرم
جان و تني رها از ، قيد زمانه خواهم

مي آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بينم
مستي بهانه سازم ، گم كرده خانه خواهم

*****************

آن‌جا که تویی، غم نبود، رنج و بلا هم

مستی نبود، دل نبود، شور و نوا هم

این‌جا که منم، حسرت از اندازه فزون‌ست

خود دانی و، من دانم و، این خلق خدا هم

آن‌جا که تویی، یک دل دیوانه نبینی

تا گرید و گریاند از آن گریه، تو را هم

این‌جا که منم، عشق به سرحد کمال‌ست

صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم

آن‌جا که تویی باغی اگر هست ندارد

مرغی چو من، آشفته و افسانه‌سرا هم

این‌جا که منم جای تو خالی‌ست به هر جمع

غم سوخت دل جملۀ یاران و مرا هم

آن‌جا که تویی جمله سر شور و نشاطند

شه‌زاده و شه، باده به دستند و گدا هم

این‌جا که منم بس که دورویی و دورنگی‌ست

گریند به بدبختی خود، اهل ریا هم

*******************

اشعار بسیار زیبای معینی کرمانشاهی

 

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer