وقتی که نمی دانیم
داستان کوتاه . امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم. وقتی استاد وارد شد از قبل قرار بود ده سوال از تاریخ کشورها بپرسد
استاد فقط سئوال داد و رفت:
مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟
از هر کس که می پرسیدم جواب را نمی دانست.
با وجودی که تقلب کردن مجاز بود کسی جواب را بلد نبود
2 ساعت نوشتیم از صفات بارز این مادر؛ از تمام خصوصیات بارز او مثل شمشیرزنیش، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه ها در جنگ، از عبادتهایش و …
استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت.
برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود مردود!
برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟
همه گفتیم آری!
گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟!
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟
گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده، پاسخ صحیح “نمیدانم” بود. همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد “نمیدانم”!
ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد…
ما گرفتار نادانی خود شدیم.
ای انسان ،دنیا فقط براي تو نیست
داستان کوتاه
هیچ مگسی در فکر فتح ابرها نخواهد بود.
و هیچ گرگی، گرگ دیگر را به خاطر تفکراتش نخواهد کشت.
هیچ کلاغی به طاووس، حسادت نمی ورزد،
و قناری میداند قار قار هم زیباست.
هیچ موشي ، به فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمیکند.
و زنبور میداند که گل، مال پروانه هم هست…
و رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن میدهد!
کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمیکند.
زمین میچرخد تا آفتاب به سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمیکند!!
هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نميكند
ای انسان ،دنیا فقط براي تو نیست
ما انسانها دو سبد باخودمان داریم:
یکی جلویمان آویزان است
یکی هم پشتمان..
نکات مثبت وخوبی هایمان می ندازیم توی سبد جلویی،
عیبهایمان را توی سبدپشتی.
وقتی توی مسیر زندگي در حال راه رفتنیم
فقط دو چیز را می بینیم
خوبیهای خودمان و عیبهای نفرجلویی…
هنگامیکه در آمریکا همه در جستجوی طلا بودند یک نفر با فروش بیل میلیونر شد اما طلا کسی را میلیونر نکرد.
بعضی وقتا برای موفقیت دنبال کار های آسان بروید.
داستان کوتاه
پنبه دزد، دست به ریشش می کشد.
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت: دزد همین است و به تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یکساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد وقتی می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند:
پنبه دزد، دست به ریشش می کشد.
داستان کوتاه