شعر کوتاه عاشقانه متون زیبا
سخن عشق تو بی آن که بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
سعدی
ای واقف اسرار ضمیر همه کس
درحالت عجز دستگیر همه کس
یا رب تو مرا توبه ده و عذر پذیر
ای توبه ده و عذر پذیر همه کس
بی تو ای آرام جانم زندگانی چون کنم چون تو پیش من نباشی،شادمانی چون کنم؟
هر زمان گویند دل در مهر دیگر یار بند پادشاهی کرده باشم،پاسبانی چون کنم؟
سنایی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی چون در دل من عشق بیفزود برفتی
انوری
تو به هر روز به تدریج یکی چیز بدانی
تو برو چاکر او شو که به یک بار بداند
چو اسیری به گه حکم به اقرار و گواهی
تن صوفی به گواهی دل اقرار بداند
مولانا
مغرور بر آن مشو که خواندی ورقی
زان روز حذر کن که ورق برگردد
ناصح تبریزی
دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم
غنچه گو تنگ دل از کافر فروبسته مباش
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم
حافظ
عذابست این جهان بی تو
مبادا یک زمان بی تو
مولانا
در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب بنال ،هان که از این پرده کار ما به نواست
حافظ
هر که جز پیمانه با من بست پیمانی شکست نیست بی جا گر که می بوسم لب پیمانه را
عماد خراسانی
نو جوانی از خواص پادشاه
می شدی با حشمت و تمکین به راه
دل ز غم خالی و سر پر از هوس
جمله اسباب تنعم پیش و پس
بر یکی عابد در آن صحرا گذشت
کاو علف می خورد آن آهوی دشت
هر زمان در ذکر حی لایموت
شکر گویان کش میسر گشت قوت
نوجوان سویش خرامید و بگفت
کای شده با وحشیان در قوت جفت
سبز گشته چون زمرد رنگ تو
چونکه ناید جز علف در چنگ تو
شد تنت چون عنکبوت از لاغری
چون گوزنان چند در صحرا چری
گر چو من بودی تو خدمتکار شاه
در علف خوردن نمی گشتی تباه
پیر گفتش کای جوان نامدار
کت بود از خدمت شه افتخار
گر چو من تو نیز می خوردی علف
کی شدی عمرت در این خدمت تلف
نان و حلوا–شیخ بهایی
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق تیر غم نزده است
خاقانی
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان قال و مقال عالمی می کشم از برای تو
حافظ
کاری ندارم
کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن
که دلت پیر می شود…
قیصر امین پور
از من گذشت و
من هم از او بگذرم ولی
با چون منی
بغیر محبت روا نبود
نظری کن ای توانگر
که به دیدنت فقیرم.
سعدی
بهترین زمان مطالعه
کسی که من را
به خاطر خوبی هایم می خواهد نمی خواهم
کسی را می خواهم که
با دانستن بدی هایم
باز هم مرا بخواهد
ارنستو ساباتو
ز همه دست کشیدم
که تو باشی همه ام
سعدی
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
سهراب سپهری
چون که اسرارت نهان در دل شود
آن مرادت زودتر حاصل شود
سعدی
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود
مولانا
چشم ها چیزی را می بینند که دوست دارند
نه چیزی که حقیقتا هستند.
و این ابتدای ویرانیست
گراهام گرین
خواهد به سر آید
غم هجران تو یا نه
ای تیر غمت را
دل عشاق نشانه
شیخ بهایی
چه کنم با غم خویش
که گهی بغض دلم می ترکد
دل تنگم ز عطش می سوزد
شانه ای می خواهم که
گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست…
هوشنگ ابتهاج
ساکنان دریا پس از مدتی
دیگر صدای امواج را نمی شنوند
چه تلخ است روایت غم بار عادت
سامان سالور
تو مرا جان بقایی
که دهی جام حیاتم
مولانا
زمانی که شما گناهکار هستید
دوستان باید در کنار شما باشند
چرا که هرگاه حق با شماست
(همه)هر کسی در کنار شماست
مارک تواین