شعر عطار در ستایش باری تعالی جل و علا
آفرین جان آفرین پاک را
آن که جان بخشید و ایمان خاک را
عرش را بر آب بنیاد او نهاد
خاکیان را عمر بر باد او نهاد
آسمان را در زبردستی بداشت
خاک را در غایت پستی بداشت
آسمان چون خیمه ای بر پای کرد
بی ستون کرد و زمینش جای کرد
کرد در شش روز هفت انجم پدید
وز دو حرف آورد نه طارم پدید
دام تن را مختلف احوال کرد
مرغ جان را خاک در دنبال کرد
بحر را بگذاشت در تسلیم خویش
کوه را افسرده کرد از بیم خویش
بحر را از تشنگی لب خشک کرد
سنگ را یاقوت و خون را مشک کرد
روح را در صورت پاک او نمود
این همه کار از کفی خاک او نمود
عقل سرکش را به شرع افکنده کرد
تن به جان و جان به ایمان زنده کرد
ای خرد در راه تو طفلی به شیر
گم شده در جستجویت عقل پیر
ای خدای بی نهایت جز تو کیست؟
چون تویی بی حد و غایت جز تو چیست؟
جانم آلوده است از بیهودگی
من ندارم طاقت آلودگی
یا از این آلودگی پاکم بکن
یا نه در خونم کش و خاکم بکن
خلق ترسند از تو من ترسم ز خود
کز تو نیکو دیده ام از خویش بد
مؤمن و کافر به خون آغشته اند
یا همه سرگشته یا برگشته اند
گر بخوانی این بود سرگشتگی
ور برانی این بود برگشتگی
پادشاها دل به خون آغشته ام
پای تا سر چون فلک سرگشته ام
گفته ای من با شما ام روز و شب
یک نفس فارغ مباشید از طلب
چون چنین با یکدگر همسایه ایم
تو چو خورشیدی و ما هم سایه ایم
چه بود ای معطی بی سرمایگان
گرنگه داری حق همسایگان
با دلی پر درد و جانی با دریغ
ز اشتیاقت اشک می بارم چون میغ
رهبرم شو ز آن که گمراه آمدم
دولتم ده گرچه بیگاه آمدم
هر که در کوی تو دولت یار شد
در تو گم گشت وز خود بیزار شد
نیستم نومید و هستم بی قرار
بوک درگیرد یکی از صدهزار
دست من گیر و مرا فریاد رس
دست بر سر چند دارم چون مگس
پادشاها در من مسکین نگر
گر زمن بد دیدی، آن شد ،این نگر
چون ندانستم،خطاکردم ،ببخش
بر دل و بر جان پر دردم ببخش
خالقا گر نیک و گر بد کرده ام
هر چه کردم با تن خود کرده ام
عفو کن دون همتیهای مرا
محو کن بی حرمتیهای مرا
شعر عطار در ستایش باری تعالی جل و علا