اشعار زیبا از شاعران بنام
شعر در شعر
ای بهار،
ای بهارِ افسونگر؛
من سراپا خیالِ او شده ام..
فروغ_فرخزاد
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
وحشی_بافقی
شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت
دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت
شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست
دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت
هوشنگ_ابتهاج
شبی دور از تو – اما با تو- تا صبح
در آن دوران شیرین ره سپردم
تو را با خود به آنجاها که یک عمر
غمت جان مرا می برد بردم
هزاران بار دستت را به گرمی
به روی سینه ی تنگم فشردم
وفاهای تو را یک یک ستودم
خطاهای تو را ده ده شمردم
زحد بگذشت چون خودکامگی هات
صفای خویش را افسوس خوردم
به چشم خویشتن دیدی در این عشق
تو در من زیستی من در تو مردم
فریدون_مشیری
ای صبح دمی به خنده بگشای لبی
تا باز رهم من از چنین تیره شبی
چون از خورشید در دل آتش داری
گر درگیرد دَمِ تو نَبوَد عجبی
عطار
مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش؟
که آید از نفس غنچه بوی آغوشت
رهی_معیری
پس چشم به راهت خواهم ماند
چون خانهای متروک
که بیایی و
در من زندگی کنی..
پابلو_نرودا
امروز هم
از کیمیای نام تو
این واژههای خام
در دستهای خستهی من
شعر میشوند..
من در ادای نام تو دم میزنم
شعرم حراام باد
اگر روزی تا بودهام ،
جز با طنین نام تو شعری سرودهام…..
قیصر امینپور
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی… ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
هوشنگ_ابتهاج
دو سبک زندگی از نگاه نیچه
و من منتظر تو خواهم ماند……
همچون کلبهای تنها
تا دوباره مرا ببینی و
در من زندگی کنی
و تا آن زمان
پنجره هایم
درد خواهند کشید
پابلو_نرودا
نه کسی
منتظر است،
نه کسی چشم به راه…
نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه!
بین عاشق شدن و مرگ
مگر فرقی هست؟
وقتی از عشق نصیبی نبری
غیر از آه…
فریدون_مشیری
گفتی غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من! برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلم بههوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو؟!
قیصر_امینپور
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد؟!
حافظ
درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد
خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد
من و آزردگی از عشق او حاشا معاذلله
دلی کز مهر پر باشد در او آزار کی گنجد
وحشی بافقی
هیچ نیمهی گمشدهای وجود ندارد!
تنها چیزی که وجود دارد
تکههایی از زمان است که در آنها ما با کسی
حال خوشی داریم.
حالا ممکن است سه دقیقه باشد،
دو روز، پنج سال… یا همهی عمر…
آنتون چخوف
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد؟!
حافظ
یارب تو مرا به نفس طناز مده
با هر چه بجز توست مرا ساز مده
من در تو گریزان شدم از فتنهٔ خویش
من آن توام مرا به من باز مده
رباعی_مولانا
اوزان شعر فارسی
اگر روم ز پی اش فتنهها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه دهنش چون شکر فروریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفهتر برانگیزد
بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
حافظ
دو سبک زندگی از نگاه نیچه