داستان کوتاه-متهم-چخوف

 

چخوف

داستان کوتاه-متهم-چخوف

 

مطالعه ی کتاب علاوه بر افزایش سطح اطلاعات انسان،سبب فعالیت مغز می شود و هنگامی که مغز به فعالیت واداشته شود سبب تقویت حافظه و سلامت ذهنی می شود.اگر زیاد اهل مطالعه نیستید داستانهای کوتاه بخوانید نه زمان بر است و نه کسل کننده ،بلکه یک نوع سرگرمی شیرین است برای شما.داستان کوتاه-متهم-چخوف

چند شعر زیبا و خواندنی

قصه دبّاغی از مثنوی

 

متهم روستایی نحیف ریزه‌اندامی‌ است، سخت لاغر و استخوانی، با شلواری وصله‌دار، و پیراهنی از کرباس، برابر رییس دادگاه بخش ایستاده. صورت نتراشیده و پر آبله‌اش، چشم‌‌هاش که به زحمت از زیر ابروهای پرپشت آویزان پیداست… ظاهری سخت عبوس و گرفته دارد. انبوه موهای درهم ‌پیچیده‌اش که مدت زمانی‌ است شانه به آن نخورده، حالتی عنکبوت‌وار به او می‌دهد که عبوس‌ترش می‌نمایاند. پا برهنه است.
رییس دادگاه شروع می‌کند: «دنیس گریگوریف! بیا جلوتر و به سؤال‌های من جواب بده. صبح روز هفتم تیرماه جاری، نگهبان راه آهن هنگام گشت تو را نزدیک ایستگاه صد و چهل و یکم در حال باز کردن مهره‌ی یکی از پیچ‌ها که ریل را به الوار محکم می‌کند دیده است. این هم آن مهره!… تو را با همین مهره دستگیر می‌کند. آیا حقیقت دارد؟»
«چیه؟»
«همه‌ی این‌هایی که اکینوف اظهار داشته، حقیقت دارد؟»
«بله، دارد.»
«بسیار خوب، حالا بگو ببینم به چه منظوری این مهره‌ها را باز می‌کردی؟»
«چیه؟»
«اینقدر چیه چیه نکن. جواب سؤالم را بده؛ برای چی این مهره‌ها را باز می‌کردی؟»
دنیس با نگاهی زیرچشمی به سقف غرغر می‌کند: «اگر لازمش نداشتم که بازش نمی‌کردم!»
«این مهره‌ را برای چه کاری لازم داشتی؟»
«مهره؟ ما این مهره‌ها را به قلاب ماهیگیری وزنه می‌کنیم.»
«این “ما” که می‌گویی کی‌ها هستید؟»
«ما دیگر! همین مردم… یعنی دهاتی‌های کلیموفو.»
«گوش کن اخوی! مرا دست نینداز. راستش را بگو. این دروغ‌هایی که درباره‌ی وزنه و قلاب ماهی‌گیری به‌هم می‌بافی، بی‌فایده است.»
دنیس پلک می‌زند و زیر لب می‌گوید: «من توی عمرم هیچ وقت دروغ نگفته‌ام، آن‌وقت بیایم و اینجا دروغ بگویم؟… حالا خودمانیم عالیجناب، با ریسمان بی‌وزنه می‌شود ماهیگیری کرد؟ اگر طعمه‌ی زنده یا کرم روی قلاب بگذاری، بدون وزنه که زیر آب نمی‌رود، می‌رود؟…»
«خب، پس می‌خواهی بگویی این مهره را باز کردی که با آن وزنه‌ی قلاب درست کنی، هان؟»
«خب پس چی؟ پس می‌خواستم باهاش سه‌قاپ بازی کنم؟»
«می‌توانستی از یک تکه سرب یا یک فشنگ استفاده کنی… یا یک میخ.»
«سرب که همینجور توی کوچه‌ها نریخته برداری. باید براش پول بدهی. میخ هم که به درد این کار نمی‌خورد. باور کنید بهترین چیز همین مهره است. هم سنگین است، هم سوراخ دارد.»
«خودش را می‌زند به کوچه‌ی علی چپ! انگار دیروز به دنیا آمده یا از ناف آسمان افتاده! آخر کله‌خر! تو نمی‌فهمی باز کردن مهره چه عواقبی دارد؟ اگر نگهبان سر پستش نبود، چه بسا قطار از خط خارج می‌شد و مردم زیادی کشته می‌شدند. تو باعث کشتار مردم می‌شدی.»
«خدا نکند عالیجناب! کشتار مردم؟ مگر ما کافریم یا جنایتکار؟ شکر خدا عالیجناب، ما یک عمر زندگی کردیم بی‌‍‌آن ‌که خواب این چیزها را ببینیم، چه رسد به کشتن آدم… گناهان ما را ببخش ای ملکه‌ی آسمان‌ها و به ما رحم کن. شما چه حرف‌هایی می‌زنید، عالیجناب!»
پس تو خیال می‌کنی که قطار چطور از خط خارج می‌شود؟ کافی است دو سه تا از این مهره‌ها را باز کنی تا قطار از خط خارج شود.
دنیس پوزخندی می‌زند و نگاهش را با دیر باوری به رییس دادگاه می‌دوزد: «عجب! سال‌هاست که ما اهالی این ده، مهره‌ها را باز می‌کنیم، و خدا خودش حافظ جان ما بوده؛ آن‌وقت شما دارید از تصادف قطار و کشتار مردم حرف می‌زنید؟ اگر ریلی از جا کنده بودیم یا الواری جلو قطار انداخته بودیم آن‌وقت ممکن بود که قطار از خط خارج شود اما… هی هی… با یک مهره!»
سعی کن بفهمی همه مهره ریل‌ را به پایه‌ها می‌بندند.
«ما این را می‌فهمیم قربان… برای همین همه‌شان را باز نمی‌کنیم… چندتایی را می‌گذاریم باشد… ما گتره‌ای و بی‌فکر کاری نمی‌کنیم… ما می فهمیم چکار می‌کنیم»

نویسنده: آنتون چخوف

 

چگونه دنیا را به کام خودمان کنیم

چند ضرب المثل زیبا

 

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer