داستان های کوتاه از نویسندگان جهان
ایستادم که نگاهشان کنم شب بود و آن ها داشتند در این خیابان پرت افتاده در این گوشه ی شهر روی در آهنی یک مغازه کار می کردند. در محکمی بود. آن ها با یک میله ی آهنی به جانش افتاده بودند.ولی در محکم و استوار سر جایش ایستاده بود و تکان نمی خورد. من که داشتم آن حوالی قدم می زدم و به جای به خصوصی هم نمی خواستم بروم ایستادم و سر میله را گرفتم کمکشان کنم. کمی جا به جا شدند و به من جا دادند. داستان کوتاه خیلی زیبا و خواندنی
متوجه شدم همه با هم فشار نمی دهیم. گفتم: هی… ببخشید ،یک نفرشان که طرف راست من بود ،با آرنجش به شکمم زد و با صدای گرفته و لحن تندی گفت: خفه! … احمق ! می خواهی صدامونو بشنون؟
من سرم را به نشانه ی عذرخواهی تکان دادم. ببخشید !تقصیر خودم نبود از دهنم پرید. مدتی طول کشید و ما حسابی عرق کرده بودیم. ولی بالاخره موفق شدیم در کشویی آهنی را به اندازه ای که یک نفر از زیرش رد بشود بلند کنیم. با خوشحالی به هم نگاه کردیم. بعد رفتیم داخل مغازه . کیسه ای بزرگ به من دادند.از مغازه چیز هایی می آوردند و می ریختند توی کیسه . گفتند زود باشین…. تا وقتی اون پلیس های پست فطرت پیداشون نشده!
من گفتم:درسته واقعا پست فطرتن! یکی شان گفت:خفه!
هر از چند گاهی یکی شان می پرسید ،صدای پا نمی شنوی؟ و من با دقت گوش می کردم و با کمی ترس می گفتم: نه اونا نیستند!
یکی دیگه از اونا گفت: اون ناکسا همیشه درست سر بزنگاه پیداشون میشه…
سرم را تکان دادم و گفتم: دخلشونو در بیارین… همه شونو،من یکی که نظرم اینه!
به من گفتند بروم بیرون مغازه و سر و گوشی به آب بدهم. گفتند که بروم تا سر پیچ خیابان و ببینم کسی می آید یا نه!
رفتم بیرون مغازه سر پیچ خیابان ، چند نفر دیگر خودشان را پشت دیوار یا در مغازه ها پنهان کرده بودند و یواش یواش به طرف من می آمدند.قاطی آن ها شدم.
یکی شان که به من نزدیک تر بود گفت: صدا از اون پایین میاد،نزدیک اون مغازه ها! من سرک کشیدم ، با صدای خفه و لحن تندی گفت: سرت را بگیر پایین احمق جون! می خوای ببیننت و دوباره در برن؟
من گفتم: فقط خواستم یه دیدی بندازم… بعد خم شدم پشت یک دیوار.
یکی شان گفت: اگه بتونیم بدون اینکه بفهمند دور بزنیم ، میندازیمشون توی تله!خیلی نیستن!پاورچین پاورچین در حالی که نفس هایمان را توی سینه حبس کرده بودیم جلو می رفتیم.
هر چند ثانیه یک بار با چشم های مان که در تاریکی برق می زد علامتی به هم رد و بدل می کردیم…
من گفتم این دفعه دیگه نمیتونن در برن…
یکی گفت ،بالاخره سر بزنگاه گیرشون آوردیم! من گفتم: دیگه وقتش بود…
یکی دیگه گفت: حرومزاده های کثیف!این جوری میزنن به مغازه ها و اموال عمومی مردم! من با عصبانیت تکرار کردم:حرومزاده ها…حرومزاده ها…
مرا فرستادند جلوتر که سر و گوش آب بدهم. کمی بعد من توی مغازه بودم. یکی شان در حالی که کیسه ای را روی دوشش جا به جا می کرد ،گفت: حالا دیگه دستشون به ما نمی رسه! یکی دیگرشان گفت: عجله کننین باید از در عقبی بزنیم بیرون… این جوری درست از زیر دستشون در میریم…لبخند پیروزی روی لب همه مان نشسته بود. من گفتم خوب حالشون گرفته میشه ها ! بعد همه مان رفتیم در عقبی مغازه! یکی شان گفت: دوباره احمق ها را گول زدیم…ولی در همین وقت صدایی گفت: ایست!اون جا کیه؟چراغ ها روشن شدند. ما خم شدیم پشت یکی از کمد های مغازه. با رنگ پریده دست های همدیگر را محکم گرفته بودیم.
زبان چگونه تکامل پیدا کرد احساس مشترک چگونه خشم کودک خود را کنترل کنیم؟
آن گروه دیگر آمدند تا قسمت عقبی مغازه ،ما را ندیده بودند و برگشتند. زدیم بیرون و مثل سگ شروع کردیم به دویدن…داد زدیم: تموم شد قالشون گذاشتیم…من یکی دو دفعه زمین خوردم و عقب افتادم. بعد دیدم با اون یکی گروه دارم دنبال بقیه می دوم.
یکی گفت: بدو! زودتر ..چیزی نمونده بگیرمشون. همگی در مسیر خیابون های تاریک دنبال آن ها می دویدیم. یکی داد می زد: از این طرف… دیگری فریاد می زد: میون بر بزنید…آن گروه دیگر با فاصله ی کمی جلوی ما می دویدند و حالا در دیدرس ما قرار داشتند.
فریاد زدم بجنبین !زودتر!نمیتونن در برن!
موفق شدم به یکی شان برسم. گفت بارک الله !دمت گرم! خوب در رفتی…بدو از این طرف گمشون می کنیم. و من با او می دویدم. پس از مدتی خودم را تنها دیدم توی یک کوچه. یکی سر کوچه پیدایش شد و همان طور که می دوید داد زد: د زود باش!از این طرف ..دیدمشون! نمیتونن خیلی دور شده باشن. من کمی دنبال او دویدم. بعد ایستادم.عرق کرده بودم. کسی باقی نمانده بود. دیگر صدای فریاد نمی آمد.
دست هایم را در جیب شلوارم فرو بردم و شروع کردم به آرامی قدم زدن . تنها….جای بخصوصی هم که نداشتم بروم….