داستان آموزنده_پادشاه و کنیز
شعر دختر زشت از مهدی سهیلی
لطف شه جان را جنایت جو کند زان که او هر زشت را نیکو کند
داستان آموزنده_پادشاه و کنیزدر روزگاران قدیم پادشاهی عادل و محتشم بود که بر هفت اقلیم زمین فرمانروایی می کرد و همه حکام جهان در سلک خدمت او بوده و فرمانش را به جان می خریدند.روزی از روزگاران حاکمی از سرزمین روم با کاروانی از هدایا و تحفه های گوناگون به نزد پادشاه آمد.دربین هدایا و در میان بردگان و کنیزکان اهدایی کنیزی بود در نهایت لطف،وقار،زیبایی و….جمله خدما وزرا و خدابندگان از مشاهده صورت کنیز انگشت حیرت به دندان گزیده و پس از شنیدن اوصاف و کمالات او به پرسش افتادند که حورالعینی بدین شکل و حدیث چگونه در جرگه بردگان و کنیزان گردیده است و در کمال تأسف شنیدند او شاهزاده ای است که به سبب غرور و جهالت و نافرمانی نیاکان و پدرانش به خاک رسوایی و جهالت افتاده است.داستان آموزنده_پادشاه و کنیز
پادشاه کنیز را بر دیده ی احترام نگریست و گناه پدرانش را بر او بخشید و در مورد رعایت حال او سفارش ها نمود و به جهت اینکه خود بتواند هر روز کنیزک را دیدار و از وجود او مستفیض گردد وظایفی را بدو محول نمود.از جمله دستور داد کنیزک هرشب به حضور پادشاه رسیده و با صورتی خوش و نغمه دلپذیرش برای پادشاه از روزگاران شهسواری و شاهزادگی خویش قصه ها بگوید.
پادشاه دستور داد تالار بزرگ کاخ را با بهترین پرده ها و فرش ها بیارایند و زیباترین شمعدانهای طلا را مهیا کرده و معطرترین شمع ها را در آنها بیفروزند.سفره هایی سرشار از بهترین خوردنی ها و نوشیدنی ها به جهت کنیزک گسترده سازند و هزاران گل خوشبو نثار قدمش کنند.ساعت مقرر فرا رسید و کنیزک با ترس به تالار وارد شد. در وهله ی نخست کنیزک با دیدن جلال و جبروت تالار به خودش لرزید و سر خضوع فرود آورد و سلامی داد.اما تا پادشاه او را بر صدر مجلس نشاند و شخصا به پذیرایی و دلجویی از او همت گمارد،کبر و غروری سخت او را فرا گرفت و به فرمان نفس شروع به ناسپاسی و کفران نعمت نمود و ناخواسته قدم در راه پدرانش نهاد تا بدانجا که به هیچکدام از زینت ها و جواهرات و گل ها نظری نکرد و به هیچ یک از خوردنی ها و نوشیدنی های سفره دست نزد.چشمان خمار و مغرورش آن همه زیبایی و توازن رنگ را به سخره گرفت،خاطر پادشاه از این رفتار مکدر و ملول شد اما به روی کنیز نیاورد و با کمال مهر و محبت به تماشای صورت کنیز و شنیدن آواز او مشغول و دلخوش گردید،اما کنیز نه از شرم بلکه از کبر و غمزه و ناز صورت خود را بیشتر پوشاند و….داستان آموزنده_پادشاه و کنیز
روزگاری چند بدین منوال گذشت،و کنیزک در پاسخ آن همه مهر و نعمت و راحت کلام تشکر،یا نگاه مهرآمیزی نثار پادشاه نکرد.کنیز با خود فکر می کرد هرچه بیشتر ناز و غمزه کنم ،پادشاه مجبور خواهد شد برای بدست آوردن دل من تلاش بیشتری کند و اینگونه محبوب تر و عزیزتر خواهم بود.شاید که با این کار روزی ملکه و مقرب خاص پادشاه گردم.
آن طرف پادشاه کنیزک را بسیار دوست می داشت و تمام توان خود را برای راحتی و آرامش او به کار می برد و تنها خواسته اش این بود صدای دلنواز او را بشنود که فقط برای او واز او قصه می گوید.اما در عمل، چهره ی ناراحت و اخم و ناز او را می دید و صدای پر از اجبار و اکراه او را می شنید که داستان ها را طوطی وار می گوید و می گذرد،دریغ از حسی و نگاهی مهربان….
پادشاه روزبه روز بیشتر لطف و گذشت می کرد و کنیزک روزبه روز جسورتر و گستاخ تر می شد تا حدی که هنگام حضور در خدمت پادشاه سلام کردن به ولی نعمت خود را نیز از یاد برد.عاقبت پادشاه از کنیزک نومید و دلسرد شد و دستور داد از نعماتی که در چشم کنیزک مغرور بی ارزش و بی بها می باشد و مورد استفاده اش قرار نمی گیرند،هر روز چیزی حذف و خدمتی در حق او نادیده گرفته شود،روز به روز تالار کم نور و کم نورتر گردید و شمع ها یک به یک خاموش شدند و تجملات و وسایل راحتی کم و کمتر گردیدند.پادشاه شب ها در تاریکی می نشست و با اندوه بسیار به صدای پر از اکراه کنیزک گوش می سپرد….کنیزک کم کم به تاریکی و ندیدن پادشاه عادت کرد،تنها منبع نور فانوسی بود که در بالای سر کنیزک می سوخت…..
شبی بادی سرد در تالار وزید و فانوس نیز خاموش گردید،تالار آنقدر تاریک شد که کنیزک به شک افتاد که آیا پادشاه در تالار حضور دارد یا نه…؟و چون شک بر او مستولی شد وحشتی سخت وجودش را فرا گرفت،پادشاه را با صدایی بلند به کمک خواست،صدای هراس آلودش در تالار پژواکی شوم گرفت و کسی او را پاسخ نداد. با هراس برخاست و کورمال کورمال به دنبال پادشاه و روشنایی پرداخت…بارها زمین خورد و در برخورد با اشیا سر و صورتش زخمی و خونین گردید.بارها و بارها پادشاه را صدا کرد و چون او را نیافت نام بزرگان و وزرا را فریاد کرد و آنها را به کمک طلبید….داستان آموزنده_پادشاه و کنیز
خادمان کنیز را که از شدت وحشت و نومیدی به حال مرگ افتاده بود در گوشه ای از کاخ یافتند در حالی که ناله می کرد:پادشاه گم شده است،پادشاه گم شده است،وزرا با نگاهی متعجب به یکدیگر نگریستند.پس دست کنیز را گرفته و او را به سوی تالار بزرگ بردند…کنیز در نهایت هراس و تعجب ،تالار را آراسته با گل و جواهر و غرق در نور و روشنی دید.سفره های بسیار در صحن تالار گسترده و کنیزان و بردگان سیمین بر در هر گوشه ای به خدمت مشغول بودند و پادشاه را دید که بر تخت نشسته و هزاران مرید روبه رویش برزمین سجده کرده بودند.وزیری کهنسال بازوی کنیزک را فشرد و گفت،ای بیچاره باور کن که گمشده تو بودی نه پادشاه ما….