جملات زیبا اشعار دلنشین

عاشقانه
جملات زیبا اشعار دلنشین

جملات زیبا اشعار دلنشین

من هیچگاه تیر و کمان نداشتم مادر
نه پرنده‌ای را زده‌ام
نه شیشه‌ی کسی را شکسته‌ام
اما، بچه‌ی چندان خوبی هم نبودم
هیچگاه دلت را نشکستم، همیشه گردن خود را شکستم
من در طول زندگی، همیشه خود را آزردم

هرچند ساکت به نظر آیم
مغرور و طوفانی‌ام مادر
مانند یک نیزه
همیشه در مقابل آئینه
صاف ایستاده‌ام مادر
من هیچگاه کاری نکردم که به تو بد بگویند
یا آبرویت لکه‌دار شود
اما مشت‌های زیادی به سینه‌ام کوبیده‌ام
قلبم را بسیار خسته کرده‌ام
من در طول عمرم، بیش از همه خود را مواخذه کرده‌ام

من هیچگاه معشوقه‌ای نداشتم مادر
نه آشیانه‌ای ساختم
نه هیچگاه بخت با من یار بود
عمرم حراج شد
بدون آنکه، حتی گلوی کودک‌ام را ببوسم
هرکه را از صمیم قلب دوست داشتم
دلش را به دیگری داد
یک مرغ عشق داشتم، که آن هم از تنهایی دق کرد

مگر تو همیشه مرا با تلخی‌ها شیر دادی مادر؟
یا به اسم فرزند سنگی بزرگ زائیدی مادر؟
اذیت نیستم، زحمت نیستم، به هیچ وجه مصیبت نیستم
تنها روی عسل تو مگس نشست؟ بگو؟
خب مرا به دنیا آوردی،
اما با چه سرشتی؟

من هیچ رویایی نداشته‌ام مادر
نه برای تو آسایش به ارمغان آوردم
نه خود روی آسایش دیدم
این زندگی حتی یک عکس شاد هم از ما نگرفت

مانند کلیدی گمشده بی‌صاحبم مادر
نه دست دوستی بر شانه‌ام
نه دست شفقتی بر موهایم
مانند گل و لای بی فایده‌ی روان روی جاده‌هایم مادر
مانند خیس شدنم
لرزیدنم
مانند بارانم مادر
سالیان سال اشک‌هایت را در کدامین دریا ریختی مادر
آه بمیرم من
تو مرا به چه امید زائیدی مادر؟

زندگی مگر چیست مادر؟
یک قصه! یک بازی نیست مگر؟
ببین، اسباب بازی‌هایم شکست
عمرم گذشت
عشقم هدر شد
باور کن من هیچگاه بزرگ نشدم…

یوسوف_حایال_اوغلو

چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد
نه آبی، نه شرابی
دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود
و تماشای غروب از پنجره نیز
تو با خورشید زندگی می‌کنی
من با ماه
در ما ولی فقط یک عشق زنده است
‌برای من
دوستی وفادار و ظریف
برای تو‌ دختری سرزنده و شاد

اما من
وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم
توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای
دیدارها کوتاه و دیر به دیر
در شعر من فقط صدای توست که می‌خواند
در شعر تو روح من است که سرگردان است
آتشی برپاست که نه فراموشی
و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود
و ای کاش می‌دانستی در این لحظه
لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.

آنا_آخماتووا

مراحل چاپ کتاب

مواقعی هم هست،
که آدم چمدانش را برای رفتن نمی بندد،
بلکه می خواهد طرف مقابلش را بترساند !
زن ها…
همه ی زن ها،
برای یک بار هم در زندگانیشان که شده،
چمدان هایشان را بسته اند
آدم این کار را می کند که، نگهش دارند…

مارگریت_دوراس

چگونه یک نویسنده شویم؟

تا نامه‌ات برسد
از این‌جا رفته‌ایم ــ

شاید نامه‌ات درست لحظه‌ای برسد
که از این‌جا می‌رویم ــ
نمی‌توانیم صبر کنیم.

از هرجا که بیرون می‌زنم
نامه‌‌ات می‌رسد همان‌جا
این‌بار می‌خواهم کمی صبر کنم
ــ لحظه‌ای فقط ــ
آن‌قدر که این نامه را بگیرم
دو خط هم جواب بنویسم ــ
نمی‌توانیم صبر کنیم.

پشتِ سر را نگاه می‌کنم ــ
می‌بینم زمین پُر از نامه‌های ناخوانده‌ی توست.

باید برگردیم و نامه‌ها را از گِل درآوریم
باید برگردیم و جای پای‌مان را برداریم
باید برگردیم و همه‌ی زندگی‌مان را برداریم
باید زندگی‌مان را جای دیگری ببریم.

نمی‌توانیم برگردیم ــ
نامه‌ها گم می‌شوند
و نمی‌فهمیم در این نامه‌ها چه بوده.

یانیس_ریتسوس

 

دوست دارم با تو باشم چون هیچ وقت از با تو بودن خسته نمی‌شوم. حتی وقتی با هم حرف نمی‌زنیم، حتی وقتی نوازشم نمی‌کنی، حتی وقتی در یک اتاق نیستیم، باز هم خسته نمی‌شوم.
هرگز دلزده نمی‌شوم. فکر کنم به خاطر این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. می‌توانی بفهمی چه می‌گویم؟
همه آن چه در تو می‌بینم و هر آن چه نمی‌بینم را دوست دارم. با این همه، ضعف‌هایت را می‌دانم.
اما احساس می‌کنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند. ترس‌های مشترک نداریم. حتی پلیدی‌های ما هم به هم می‌آیند!

آنا_گاوالدا

 

دلم می‌خواست یک نفر آرام و شمرده توی گوشم زمزمه می‌کرد: دنیا بی‌ارزش نیست. سخت نیست، پوچ هم نیست، داری خواب می‌بینی…

من خواستم و او گفت. او گفت: دنیا بی‌ارزش نیست. سخت نیست، پوچ هم نیست. داری خواب می‌بینی.

من باورم شد. باورم شد که دارم خواب می‌بینم. این چشم‌های خیس را. این شب سرد و اندوهناک را… همه‌اش یک کابوس است. بیدار می‌شوی و یادت می‌رود که تنهایی چقدر سخت بود. دروغ چقدر درد داشت. یادت می‌رود که حرف‌ها فقط حرف هستند و نباید باورشان کرد. یادت می‌رود که هیچ چیز ارزش ندارد. همه اینها یادت می‌رود. داری خواب می‌بینی.

لویی_فردینان_سلین

 

پدرم الکلی بود و در سن چهل سالگی مرد. چند هفته قبل از مرگش، یک شب مرا به نزد خود خواند و تاریخچه‌ی زندگی خود را برای من حکایت کرد، یعنی تاریخچه‌ی شکستش را. ابتدا از مرگ پدرش، یعنی پدربزرگم با من شروع به صحبت کرد. پدرش به او چنین گفته بود: “من فقیر و ناکام می‌میرم، ولی همه‌ی امیدم به تو است، شاید تو بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، از او بگیری!” پدر من نیز وقتی حس کرد که اجلش فرا رسیده است به من گفت که حرفی به جز تکرار آنچه پدرش به او گفته بوده است، ندارد: “من نیز ای فرزند عزیزم، اینک فقیر و ناکام می‌میرم. امیدم به تو است و آرزومندم بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، تو از او بگیری! “بنابراین آرزوها هم مثل بدهی‌ها از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند. من اکنون سی و پنج سال دارم، و می‌بینم در همان نقطه‌ای هستم که پدر و پدربزرگم بودند. من نیز آدمی هستم شکست خورده و زنم پا به زا است. فقط همین حماقتم باقی هست که معتقد شوم، فرزندم خواهد توانست آنچه را که زندگی به من نداده است از او بگیرد. من می‌دانم که او نیز نخواهد توانست از این سرنوشت محتوم بگریزد، او نیز از گرسنگی خواهد مرد، یا از آن بدتر نوکر دولت خواهد شد!

اینیاتسیو_سیلونه

 

رام‌ترین نوع بی‌شعورها، بی‌شعورهای آب‌زیرکاهند. البته منظور این نیست که این نوع بی‌شعورها کم‌خطرتر از بقیه بی‌شعورهایند، بلکه منظور این است که زیاد به چشم نمی‌آیند. بی‌شعورهای آب‌زیرکاه با مشاهده واکنش جامعه نسبت به بی‌شعورهای تمام‌عیار ترجیح می‌دهند که پشت نقابی از مهربانی و خونسردی پنهان شوند، اما در عین حال همواره می‌دانند که چگونه این خنجر غلاف‌شده را به‌موقع بیرون بکشند و بدون اینکه هیچ‌کس تصورش را بکند، کار خودشان را بکنند.

خاویر_کرمنت

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer