شعر و متن های کوتاه عاشقانه از شاعران ایرانی و خارجی
چشمهایم را میبندم
و تمام جهان میمیرد
پلک میگشایم
و همه چیز از نو زاده میشود
به گمانم تو را در ذهنم ساختهام
ستارهها رقصان
با جامههای آبی و سرخ بیرون میزنند
و سیاهی مطلق
چهار نعل درونشان میتازد
چشمهایم را میبندم
و تمام جهان میمیرد
خواب دیدم در بستر، سِحرم میکنی
برایم از ماه میخوانی
و مرا دیوانهوار میبوسی
به گمانم تو را در ذهنم ساختهام
آسمان وارو میشود،
دیگر شعلههای دوزخ نیست
فرشتهها و شیاطین، خارج شوید!
چشمهایم را میبندم
و تمام جهان میمیرد
میبینمات که به راهی برگشتهای که میگفتی
اما من پیر میشوم
و نام تو را از یاد میبرم
به گمانم تو را در ذهنم ساختهام
باید به جای تو عاشق پرندهی طوفان میشدم
دست کم وقتی بهار میآید،
آنها دوباره میغرند
چشمهایم را میبندم
و تمام جهان میمیرد
به گمانم
تو را همیشه در ذهنم ساختهام.
سیلویا_پلات
+ چرا رنجم می دهی؟
– چون دوستت دارم.
+ نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.
– وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را می خواهیم؛ عشق را، حتی به قیمت رنج.
+ پس تو به عمد مرا رنج می دهی؟
– بله، برای اینکه از عشقت مطمئن شوم…
ایتالو_کالوینو
مانندِ ولگردی
که تا توانسته خود را پُر کرده
از ترسِ یک روز بیغذا ماندن
خیره میشوم به تو
که بر دامنم
سر گذاشتهای
مرام_المصری
هر کدام از ما چیزی را از دست میدهیم
که برایمان عزیز است
فرصتهای از دست رفته
امکانات از دست رفته
احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم
این بخشی از آن چیزیست که به آن میگویند زنده بودن!
هاروکی_موراکامی
کتاب کافکا_در_کرانه
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک هان ، ولی … آخر … ای وای
راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
مهدی_اخوان_ثالث
پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
مارگوت_بیکل
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت
گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت
گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت
خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت
خاقانی
من هیچگاه تیر و کمان نداشتم مادر
نه پرندهای را زدهام
نه شیشهی کسی را شکستهام
اما، بچهی چندان خوبی هم نبودم
هیچگاه دلت را نشکستم، همیشه گردن خود را شکستم
من در طول زندگی، همیشه خود را آزردم
هرچند ساکت به نظر آیم
مغرور و طوفانیام مادر
مانند یک نیزه
همیشه در مقابل آئینه
صاف ایستادهام مادر
من هیچگاه کاری نکردم که به تو بد بگویند
یا آبرویت لکهدار شود
اما مشتهای زیادی به سینهام کوبیدهام
قلبم را بسیار خسته کردهام
من در طول عمرم، بیش از همه خود را مواخذه کردهام
من هیچگاه معشوقهای نداشتم مادر
نه آشیانهای ساختم
نه هیچگاه بخت با من یار بود
عمرم حراج شد
بدون آنکه، حتی گلوی کودکام را ببوسم
هرکه را از صمیم قلب دوست داشتم
دلش را به دیگری داد
یک مرغ عشق داشتم، که آن هم از تنهایی دق کرد
مگر تو همیشه مرا با تلخیها شیر دادی مادر؟
یا به اسم فرزند سنگی بزرگ زائیدی مادر؟
اذیت نیستم، زحمت نیستم، به هیچ وجه مصیبت نیستم
تنها روی عسل تو مگس نشست؟ بگو؟
خب مرا به دنیا آوردی،
اما با چه سرشتی؟
من هیچ رویایی نداشتهام مادر
نه برای تو آسایش به ارمغان آوردم
نه خود روی آسایش دیدم
این زندگی حتی یک عکس شاد هم از ما نگرفت
مانند کلیدی گمشده بیصاحبم مادر
نه دست دوستی بر شانهام
نه دست شفقتی بر موهایم
مانند گل و لای بی فایدهی روان روی جادههایم مادر
مانند خیس شدنم
لرزیدنم
مانند بارانم مادر
سالیان سال اشکهایت را در کدامین دریا ریختی مادر
آه بمیرم من
تو مرا به چه امید زائیدی مادر؟
زندگی مگر چیست مادر؟
یک قصه! یک بازی نیست مگر؟
ببین، اسباب بازیهایم شکست
عمرم گذشت
عشقم هدر شد
باور کن من هیچگاه بزرگ نشدم…
یوسوف_حایال_اوغلو
جملات کوتاه از نویسندگان جهان
روشن است که خستهام
زیرا آدمیان در جایی باید خسته شوند
از چه خستهام، نمیدانم
دانستنش به هیچ رو به کارم نیاید
زیرا خستگی همان است که هست
سوزش زخم همان است که هست
و آن را با سببش کاری نیست
آری خستهام
و به نرمی لبخند میزنم
بر خستگی که فقط همین است
در تن آرزویی برای خواب
در روح تمنایی برای نیندیشیدن
فرناندو_پسوآ
نه رفتهای
نه پیام آمدنی دادهای
خانه در تصرف بوی توست
تو نیستی و خانه در تصرف بوی توست
حس میکنم
تنهایی ستاره را
این همه ستارهی تنها؟
یکی به یکی نمیگوید بیا
هر یک
از آسمانهی خویش
چونان چشم پرنده درخشان
از آشیانهی تاریک
حس میکنم
نیش ستاره را
در چشمم
طعم ستاره را
در دهانم
و طعم یک کهکشان تنهایی را
در جانم
کجای جهان بگذارمت
تا زیباتر شود آنجا؟
بنویس میآیم
تا آشیانه به گام و به دست و سلام
آراسته شود
منوچهر_آتشی