اشعار زنده یاد حسین پناهی
اشعار حسین پناهی. زنده یاد حسین پناهی شاعر ،نویسنده و بازیگر محبوب ایرانی. که سالهاست نوشته ها و سروده هایش در فضای مجازی و کتاب ها به صورت گسترده به خصوص مورد استقبال نسل جوان علاقمند به کتاب و مطالعه قرار گرفته است. امیدوارم اشعار زنده یاد حسین پناهی که در پایین برای شما قرار داده ایم بتوانیم رضایت شما را به دست آورده باشیم. درود
جلبکانه
به تعبیر و تفسیر این زندگی،
بیایید به همه شک کنیم!
خطا بوده شاید تعابیر ما،
نگاهی به تعبیر جلبک کنیم…..
چکامه ای برای تابه
تابه ی جهیزمون یادت میاد؟
با وفاتر از تو بود!
سوخت با آتش فقری که تو را می سوزاند!
ساخت با چربی و چرک!
هفته و هفت نیمرو!
دسته اش آب شد و رنگش رفت!
بگذریم…
بگذریم از گذر آن همه رویاهایش…
حسرت دیدن فر،
پختن پیتزاهایش!
گاه گاهی از سر بی تابی،
گریه می کرد ولی تابانه!
آتش فقر مرا می بوسید!
هم زمان با دل من می پوسید!
دل من!
تابه ی رویاهایم….
حسین پناهی
اشعار حسین پناهی
گرگانه
ببار
ببار
بر گرگ های باران دیده ببار!
می تکانم خود را
و خیره می مانم
بر دشت سفید بیکرانه ای که
هیچ جنبنده ای در آن نمی جنبد!
حسین پناهی
ما فاتحان شهرهای رفته بر بادیم چو تخته پاره بر موج رها رها رها من بهترین زمان برای مطالعه چه زمانی است
خاطرات
ما چیستیم؟
جز مولکول های فعال ذهن زمین
که خاطرات کهکشان را
مغشوش می کنیم!
حسین پناهی
سگانه
نگاهتان چوب!
کلامتان چوب!
دستانتان چوب!
دور باد خوبی ها و بدی هایتان دور!
می تکاند سگ سفید
خود را
در زیر باران ملایم خاکستر
و رو به بی نهایت
پارس می کند….
حسین پناهی
اگر نبودیم
ای وای اگر –چونان فرشتگان
لذت رنج را از ما دریغ می داشتی
و توبای بهشت
نقش تیر شکسته و دل خون چکان را
از ما بر سینه به یادگار نمی داشت!
ای وای اگر راه بهشت از دل جنم نمی گذشت
و این کوره راه آتشین
از بهشت، ما را به هر جهنمی که می خواستیم نمی رساند!
ای وای! اگر در هر کلام کلمه ای گلویمان را نمی خراشید
و بازی گاه کودک خاطرمان میدان مین خاطره ها نبود!
ای وای اگر تیغ نبود!
و تاج خار گیسوهامان را با خون آذین نمی بست!
ای وای اگر چون مرده ها
مرده بودیم
و هم چون آنانی که نیامدند و نمی آیند و نخواهند آمد…
از نعمت هزار مرگ محروم می شدیم!
ای وای اگر نبودیم!
حسین پناهی
افلاطون کنار بخاری
یه روز زمین و ترک می کنم
زمین و!
یه روز!
شاید….آخ!اگه ولوم می تونست بپره!
آخ! اگه می تونست!
چی می شد؟
پنجره ی اتاق و می کندم و می بستم به باربندش و
زمین و ترک می کردم!
می رفتم،می رفتم،می رفتم…تا هیچ جا!
تو هیچ جا پنجره را می کاشتم به تماشا!
حسین پناهی
نمی گفتی نور
نمی گفتم خاک
به عشق نگاهت اونجا
یه دنیا می ساختم غوغا
که همه ی زمین جهان سومش می شد!
من و تو دو ریلیم که قطار پر از پوکه ی عمر رو
از هیچ به هیچ می رسونیم
و زمین سرگردونی ما رو پیوسته تکرار می کند!
یک دانه سیگار دارم و
هزار معمای لاینحل!
هر چی زمان داشتم دادم و به جاش
یه ساعت سوییسی گرفتم!
بندش طلا
رنگش وسترن
دیگه زمان بی زمان
هشت شب ، خواب..
هشت صبح، اداره!
هر چه راه داشتم دادم و
به جاش یه جفت کفش ملی گرفتم
چکمه س بد مصب!
تو برقشون مو را از ماست می کشم
دیگه راه بی راه!
هشت شب اتاق خواب
هشت صبح اتاق کار
نیمه ی سیگاری دارم و
هزار معمای لاینحل
دق خیالم گوساله ی گلدانی ست
که پوزه ش به پستان آفتاب نمی رسد
لامپ در منطق روشن مکررش
طرح طنیدن تار بر جارو را
در ذهن عنکبوت
مغشوش می کنه
و مربای آلبالو در یخچال
کافر می شود به آیین انجماد
فِر معجزه یی ست
در چشم جغد خمره ی خالی شراب
که آنی ماهی و مرغ را جزغاله می کند
و رادیو دالان مخوفی است
که در ظلماتش
مادران قهرمان
بر کفش های بی صاحب بچه هایشان می گریند
ته سیگاری دارم و
هزار معمای لاینحل…
حسین پناهی
طلبکار
ما بدهکاریم
به کسانی که
صمیمانه زما پرسیدند
معذرت می خواهم
چندم مرداد است؟
و نگفتیم…
چون که مُر داد
گورِ عشقِ گلِ خون رنگ دل ما بوده است!
حسین پناهی
خاکانه
دنیای دیوانه
هنوز که هنوز است
آدم هایش به شب می گویند شب
و به روز می گویند روز!
……فرخنده رفت!!!!!
حسین پناهی
سومی
پس!
سومی که بود که گریه می کرد؟
ما که
دو نفر بیشتر نبودیم!
حسین پناهی
سگانه ها
شبِ سگ را
چه کسی تجربه کرده ست هنوز؟
شب سرما
شب سوز
شب پرسه
شب شهر
شب مادر
شب شیر
شب پنج توله ی یازده روزه
شب روده
شب قار
شب قور
شب تاکی
شب مرگ
شب کور
شب پا
خستگی و نیست و نبود
شب چشم
شب سرخ
شب خش خش
شب ترس
شب گوشت
شب مرگ خواهر
شب سیری
شب جشن
تا شبی دیگر و جشنی دیگر!
این چنین می گذرد
شب به سگی
یا به سگان؟!
حسین پناهی
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان!
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت….
حسین پناهی
اشعار حسین پناهی
جاودانگی
روا مدار که بمیرم
و ندانم به کدام آیینم!!
همه ی دریا ها از آن تو
یک کوزه آب از آن من
همه ی کوه ها از آن تو
یک صخره از آن من
همه ی جنگل از آن تو
یک گلدان از آن من
راضی نمی شوی اگر…
جهان و هر چه در اوست از آن تو،
تنها یک ستاره از آن من…..
حسین پناهی
اشعار حسین پناهی
شب و من و کلاهم
دری و ماه
خواب بودم و می آمدم
با کلاه کولی و سبیل دوگلاسی ام
که جیب های بزرگش پر از
آخ جون، جونی، نیافتی جیگر و کجا؟ بلا بود!
و با چشمانم که عینهو دو بره ی غریب گم شده بودند،
در گله ی بزغاله های غریب تر
و انیسم درویش کُتم بود
که بی دلیل هو هو می کرد و
به سر و سینه می کوبید
و با دلم که پا در زنجیر به ضریح سینه ام قفل بود
و وردش همه آه بود و آه….بر رفته ها و نیامده ها!
و با پاهایم که کهنه گی و کوچکی شان را
در بزرگی کفش هایم توجیه می کردند
و با چمدان های سیاهی که پر از حماقت بود
و دفتر سفیدی که مدام می خواست پرواز کند
اما هر بار -چون اردک بی بال و پری
کنار پایه ی میز سقوط می کرد
دفتری که نژادش به نسل منقرض گشته یی از ماکیان می رسید!
حسین پناهی
اشعار حسین پناهی
تابستان نبود…بهار و زمستان هم نبود!
مردی سوار بر تانک از من پرسید
تو کتابی را نمی شناسی که دمی در آن خوابید؟
و من در شهری از آتش می گذشتم
با زمزمه ی سرود شکوه نیاکانم
لالا،لالالا، لالا،لالالا….
درود بر ماگدالن کاشف مس و فولاد
که برای گشایش قلب ماده یی تانک و توپ می سازد!
و خرس جوانی را دیدم که راجع به برف و زنبور تعبیراتی تازه داشت
و پانصد کیلومتر خاک را
شبانه روز در قفس پنج متری اش لگد کوب می کرد
و ببری دیدم که چشم دوخته بود بر چک چک سرم زخم دلش
و در باب شاخ ها سرودی را به زبان محلی زمزمه می کرد
و در کمیسیونی خاکستری شترها را دیدم که به اعتراض
میزهای سالن را می جویدند و رییس شان…که زنگوله داشت…
با وقار می گفت: آقایان!اعضای پارلمان!
لطفا به وقت رسمیت جلسه، پشکل نیندازید…
و دایی شنیدم که می گفت:تو!
و قطاری که تکرار می کرد:توتو،توتو،توتو،توتو1…..
و کلاغی را دیدم که چهار جهت اصلی را گم کرده بود
و قورباغه ای که طرح حمل و نقل پشکل ها را
در ذهن کاغذی اش کروکی می کرد!
گاوی را دیدم که زندگی در کره ای دیگر را به خاطر داشت
و ملخی دیدم که بر کلاه آبی اش ستاره ی غریبی می درخشید
و از انقراض نسل نامشخصی سخن می گفت
و طوطی سبزی دیدم که جوجه بود
و خود را به در و دیوار قفس می کوبید
و طوطیان هم خانه آوازهایش را نمی فهمیدند
عشق به خون احتیاج دارد
Oی منفی نه!
Oی مثبت نه!
Aی منفی نه!
Aی مثبت نه!
Bی منفی نه!
Bی مثبت نه!
AB نه!
دخترک بینوا!
خواب بودم و می آمدم از کنار شغال ها که تخته را می شناختند
اما بی هیچ تقدیری از کاشفین فداکارش
برای دفاع از سینما او را به تمسخر می کوبیدند
و از کنار گدایانی که اسم شان کم از لویی نداشت!
پاستور را می شناختند و
با خود به خانه ای که نداشتند
سیب لهیده می بردند
و از زبان فاخته ای جوان
داستان سنجاقک زردی را شنیدم
که در مرداب
راحت تر از نیچه مرده بود
و مردی دیدم که همه ی لایه های خاک را می شناخت
و عمر زمین را می دانست
و در حالی که سیصد و شصت و پنجمین کتاب قطورش را
زیر بغل گرفته بود رو به افق های دور دست
به هفتاد زبان زنده ی دنیا
پدرش را نفرین می کرد و به خودش ناسزا می گفت
من از کنار بوته های گونی گذشتم
که در جشن تولد دو گونگ ، لخت مادر زاد می رقصیدند
و دیدم زن جوانی را که پس از آرایش غلیظ
در قاب پنجره آمد و به تنها خروس حیاط چشمک زد
و گذشتم از کنار پیرزنی که از کلاف نارنجی خورشید
دستکش بچگانه می بافت
و از کنار بیدی که سیب های کالی را در خواب بر شاخه های خود حس می کرد
و از کنار زاغ هایی که هجی شخص نامعلومی بودند!
پیرمردی دیدم که از لوله ی تفنگ نی هفت بند می ساخت
و مرغ هایی داشت که به دنبال بدعتی در تخم گذاری بودند
و سگی داشت که پیرامون سطح و ارتفاع تحقیق می نمود
و سبدی کهنه داشت که برای نقاشی ناشناس دلتنگی می کرد
من با هد هد کتابی ساعت ها گریه کردم
و دو دکمه ی متبرک کتم را
به آهوی کوری بخشیدم که دربه در به دنبال ویزای آفریقا بود
و شنیدم پشه ی پیری در ویلای قسطی تابستانی اش
برای نوه های بازی گوش
داستان کهنه ی سم و فشار را با خنده های اغراق آمیز تعریف می کرد و
نوه هایش نمی خندیدند….
و برکه یی دیدم که نی هایش
برای قوهای عیال وار آواز ضد حاملگی می خواندند
و روباهی دیدم که نشئه بود
و به بوقلمون های ماده فن تئاتر می آموخت
روباه، حالا!
بوقلمون ها،آه ! ه! ه!
روباه،حالا!
بوقلمون ها،آه ! ه! ه!
و مورچه یی دیدم که تلاش می کرد
تا حرف پ را به سلامت بالای برجی ببرد
کنگره های برج به آسمان وصل می شد
و آسمان روزنامه ی گشوده یی بیش نبود
و در تمام ستون های سوخته اش
صورت وحشت زده ی گمشدگان را دیدم!
می آمدم و می آمدم….
سوار بر دود
و دود، طنابی بود معلق
که بر خط سیاهی از دوش موجودات زنده ی غریبی می گذشت
ناگهان دلم گرفت!
دست سنگی ام را مشت کردم و
به سینه کوبیدم
و موشی را به خاطر آوردم که عینکش یک شیشه داشت
و با یاد عدالت و پنیر چشم گربه ها را از یاد می برد
من در درشکه بودم
و درشکه ی شیشه ای ام را کرگدن عاشقی می برد که
ترانه ی بلندی را خشمگین می خواند و پا به زمین می کوبید!
او پوتین هایش از پولاد بود
ناگهان هوا را بو کرد
و افسار درشکه را محکم کشید
تا نزول به پایتخت عشق را
بر گرومپ دست و پا بسته ی سرم اعلام کند…
که خوابیده آمده بود
تا حصار تنهایی خود را بزرگ تر کند
مسافری که ناشیانه به شیشه ها اعتماد کرده بود
دری………
حسین پناهی
اشعار حسین پناهی
این اشعار از کتاب راه با رفیق(شعر و صدای حسین پناهی) نشر دارینوش گرفته شده است