گزیده ای از اشعار صائب تبریزی
داده ایم ستیزه با دل افکار می کنی با لشکر شکسته چه پیکار می کنی
ای وای اگر به گربه ی خونین برون دهم خونی که در دلم تو ستمکار می کنی
شرمنده نیستی که به این دستگاه حسن دل می بری ز مردم و انکار می کنی؟
یوسف به خانه روی ز بازار می کند هر گه زخانه روی ز بازار می کنی
چشم بدت مباد،که با چشم نیمخواب بر خلق ناز دولت بیدار می کنی
یک روز اگر کند زتو آیینه رو نهان رحمی به دل تشنه ی دیدار می کنی
رنگ شکسته را به زبان احتیاج نیست صائب عبث چه درد خود اظهار می کنی؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا از فروغ عشق،خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه آرایی نمی آید زمن همچون حباب موج بی پروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص خانه دار گوشه ی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچه ی دست فنا؟ زنده ی جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک برجا مانده ام چون گوهر از افسردگی آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان گوشه ی تنهاییم از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شب ها اگر غافل شوم تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست،چون چشم بتان،تعمیر من مرحمت فرما ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت می کشم من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
آنچنان که از رفتن گل خار می ماند به جا از جوانیحسرت بسیار می ماند به جا
آه افسوس سرشگ گرم و داغ حسرت است آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیست پیش این سیلاب،کی دیوار می ماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست وقت آن کس خوش کزو آثار می ماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل از شمار درهم و دینار می ماند به جا
نیست از کردار ما بی حاصلان را بهره ای چون قلم ازما همین گفتار می ماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور برگ صائب بیشتر از صد بار می ماند به جا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را بر ما و خود ستم کرد،هر کس ستود ما را
چون موجه ی سرابیم،در شوره زار عالم کز بود بهره ای نیست غیر از نمود ما را
آیینه های روشن گوش و زبان نخواهند از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
خواهد کمان هدف را پیوسته پای برجا زان در نیارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه ی سبک مغز از بی حضوری دل شد بیش روسیاهی در هر سجود ما را
گر صبح از دل شب زنگار می زداید چون از سپیدی مو غفلت فزود ما را
تا داشتیم چون سرو یک پیرهن درین باغ از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلی نچیدیم در اشک و آه شد صرف یکسر وجود ما را
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نداد عشق گریبان به دست کس ما را گرفت این می پرزور چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمی گردید لب تو ریخت به دل رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمی خواهد بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم که خرج آه سحر می شود نفس ما را
غریب گشت چنان فکر های ما صائب که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
اگر به بندگی ارشاد می کنیم ترا اشاره ای است که آزاد می کنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار که ما به جاذبه امداد می کنیم ترا
درین محیط چو قصر حباب اگر صد بار خراب می شوی آباد می کنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار که از طلسم غم آزاد می کنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو می خیزد اگر تو یاد کنی یاد می کنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی بهار عالم ایجاد می کنیم تو را
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب که ما به تربیت استاد می کنیم ترا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
یک بار بی خبر به شبستان من درآ چون بوی گل نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفته ایم از در گشاده روی چو صبح وطن درآ
مانند شمع جامه ی فانوس شرم را بیرون درگذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گریز نیست ای سنگدل به صائب شیرین سخن درآ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دانسته ام غرور خریدار خویش را خود همچو زلف می شکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بی قیمتی شناخت شد آب سرد گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمی رویم دانسته ایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار مهد خاک در خواب کن دو دیده ی بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمی شویم چون سرو بسته ایم به دل بار خویش را
از بینش بلند به پستی رهانده ایم صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمه ی خاموشی من از سواد شهرهاست چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار دست دادیم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق چون حباب شوخ چشم بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است گردبادی می تواند راهبر باشد مرا
از گرانسنگی نمی جنبم زجای خویشتن تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
می گذارم دست خود را چون صدف بر روی هم قطره ی آبی اگر همچون گهر باشد مرا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
سودا به کوه و دشت صلا می دهد مرا هر لاله ای پیاله جدا می دهد مرا
باغ و بهار من نفس آرمیده است بیماری نسیم شفا می دهد مرا
سیرست چشم شبنم من ورنه شاخ گل آغوش باز کرده صلا می دهد مرا
آن سبزه ام که سنگدلی های روزگار در زیر سنگ نشو و نما می دهد مرا
در گوش قدردانی من حلقه ی زر است هر کس که گوشمال بجا می دهد مرا
استادگی است قبله نما را دلیل راه حیرت نشان به راه خدا می دهد مرا
این گردنی که من چون هدف برکشیده ام صائب نشان به تیر قضا می دهد مرا