معنی ضرب المثل ای داد و بیداد

داد و بیداد
معنی ضرب المثل ای داد و بیداد

معنی ضرب المثل ای داد و بیداد

به کار بردن ضرب المثل ها در فرهنگ ایرانی از دیرباز رایج بوده و هنوز هم ادامه دارد. ما در گفتگوهای روزانه با اطرافیان به طور مکرر از ضرب المثل ها استفاده می کنیم. اما آیا معنی این ضرب المثل ها را هم می دانیم؟ چه بهتر که معنی ضرب المثل ها را بفهمیم تا زمان درست استفاده از ضرب المثل را در مکالمات روزمره ی خود بدانیم.

 ای داد و بیداد

بارها اتفاق افتاده در قبال اتفاقی که برای خودمان یا کسی اتفاق افتاده نا خودآگاه دستهایمان را محکم به هم می زنیم و می گوییم ای داد و بیداد!

در زمانهای قدیم در یک آبادی دو مرد بودند که در همسایگی همدیگر زندگی می کردند. یکی از این دو مرد کور بود و از نعمت بینایی محروم بود.

مرد کور زنی داشت که حامله بود و طبیبان به او گفته بودند به احتمال زیاد زن تو دوقلو خواهد زایید . مرد کور بیکار بود و در تهیه ی مایحتاج خانه ناتوان بود. در همسایگی اش مردی زندگی می کرد که با او می نشست و صحبت می کرد و به نوعی با او دوست صمیمی بود. اما دوست مرد کور گاها از او سوء استفاده می کرد.

روزی مرد همسایه گفت وضعیت کار اینجا خراب است می خواهم از روستا خارج شوم و در جایی دیگر دنبال کار بگردم. چرا که زمستان نزدیک است و اگر وضعیت به همین منوال پیش برود در زمستان دچار مشکل می شویم. مرد کور به همسایه گفت: می دانم من مرد کوری هستم و کاری از من ساخته نیست ، اما مرا هم با خود ببر، بالاخره خدا روزی من را هم می دهد و کاری مناسب من هم پیدا می شود.

مرد همسایه چند باری از پذیرش درخواست دوست کورش امتناع می کرد ولی وقتی اصرار های فراوان او را دید به ناچار قبول کرد که او را با خود ببرد.

فردای آن روز آن دو مرد به امید پیدا کردن کاری یا به دست آوردن روزی شان به راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند، تا اینکه خسته و کوفته به کوهستانی رسیدند. برای اینکه شبشان را به صبح برسانند به درون غاری رفتند و آتشی روشن کردند و کنار آتش نشستند .

بعد از صرف شام ، دو مرد در دو طرف آتش نشستند و به صحبت کردن مشغول بودند. مرد کور در حینی که با دوستش صحبت می کرد ناخود آگاه ومتفکرانه عصایش را به زمین می کوبید و صحبت می کرد . ناگهان نوک عصایش زمین را شکافت و در چیزی فرو رفت. صدای شکستن کوزه ای و صدای برخورد نوک عصایش با فلزی به گوشش خورد. مرد کور عصایش را تکان می داد تا آن را بیرون بکشد،دوستش خم شد و نگاه کرد ،و با تعجب دید نوک عصای مرد کور کوزه ای را شکافته که پر از سکه های طلاست. دوست مرد کور فریاد زد خدای من یک گنج! ما گنج پیدا کردیم.!

اما ناگهان بعد از مکثی کوتاه به این فکر افتاد تا مرد کور را فریب دهد،. فکری کرد و گفت :آه ،اشتباه کردم گنجی در کار نیست!مشتی فلز بی ارزش است!

مرد کور که به دوستش شک کرده بود گفت نه !این صدای شکستن کوزه و برخورد عصایم به طلا بود. ما کورها با چشم دلمان می بینیم.

مرد کور به دوستش گفت:ببین دوست من، این گنج را من پیدا کردم اما آن را به طور مساوی تقسیم می کنیم.

دوستش بعد از اینکه دید نمی تواند مرد کور را فریب بدهد و به او بقبولاند آنچه پیدا کرده اند طلا نیست بلکه فلز است، گفت: نه! تمام طلاها مال من است به تو هیچ سهمی نمی رسد! مرد کور گفت: دوست من! این چه عدالتیست ؟ من گنج را پیدا کردم و سهم بیشتری هم نمی خواهم ، ما به طور مساوی طلاها را تقسم می کنیم.

دوستش گفت امکان ندارد از طلاها به تو سهمی برسد. با صدای بلند لبخندی شیطانی زد و گفت تو را خواهم کشت تا هیچ کس نفهمد ما گنجی پیدا کرده ایم.

مرد کور گفت:من سهمی نمی خواهم فقط مرا نکش. من به زودی صاحب دو فرزند خواهم شد.نمی خواهم فرزندانم بدون پدر بزرگ شوند.

دوستش گفت اگر تورا نکشم ،همه چیز را به مردم خواهی گفت. چاقویش را از غلاف بیرون کشید و به مرد کور نزدیک شد.مرد کور که مرگ را در یک قدمی خود می دید گفت:حالا که می خواهی مرا بکشی ،یک خواهش از تو دارم! به زنم بگو که من پیش تو در آخرین لحظات زنده بودنم سفارش کرده ام که اگر فرزندانم به سلامت به دنیا آمدند: اسم یکی را داد و اسم دیگری را بیداد بگذارد.در این صورت رسم رفاقت را در حق من ادا کرده ای.

دوستش کمی فکر کرد و گفت:باشد ،وصیت تو را به زنت خواهم گفت. و بلافاصله با چاقو به جان مرد کور بینوا افتاد. و سرانجام او را کشت! پیراهن خون آلود مرد کور را در کیسه ای گذاشت تا به زن مرد کور و همه نشان بدهد و بگوید مرد کور را گرگی درنده خورده است. گنج را برداشت و به طرف روستا برگشت. وقتی به روستا رسید زن مرد کور سراغ شوهرش را گرفت . مرد ژست ناراحتی به خود گرفت و در حالی که اشکهایی دروغین از چشمانش جاری می شد گفت: شوهرت دربین راه طعمه ی گرگ ها شد ، و در حالی که پیراهن خون آلود مرد کور را به زن نشان می داد به او گفت: شوهرت در آخرین لحظات سفارش کرد اگر فرزندانم به سلامت به دنیا آمدند از طرف من به زنم بگو اسم فرزندانم را داد و بیداد بگذارد. زن هم در حالی که پیراهن خون آلود شوهرش را محکم در آغوش گرفته بود و گریه می کرد به طرف خانه ی خود به راه افتاد.

گذشت و گذشت و گذشت….

تا اینکه سالها بعد پادشاه با کاروان همراهش در حال عبور از اطراف زمینهای کشاورزی روستایی می گذشت.

کمی آنطرف تر پسری جوان با صدای بلند داشت برادرش را صدا می کرد که کمی دورتر از او یعنی آن قسمت زمین کشاورزی به کار مشغول بود.

پسر جوان با صدای بلند گفت: آهای داد……داد….. برادرش که آن طرف زمین کشاورزی صدایش را شنیده بود جواب داد: بله بیداد… چه خبرت هست منتظر باش الان به سوی تو می آیم.

پادشاه که صدای آن دو جوان را می شنید ،اسم آنها برایش جالب افتاد و با خود فکر کرد و آرام گفت: داد و بیداد….باید پشت این دو اسم عجیب و غریب داستانی باشد. به وزیرش دستور داد تا آن دو جوان را به کاخ فرا بخواند تا جریان اسمهایشان را برای پادشاه تعریف کند. فردای آن روز آن دو برادر جوان به کاخ فراخوانده شدند و به کنار شاه آمدند. پادشاه از آن دو پرسید اسم های عجیبی دارید . چه معنی دارد اسم های شما. چه کسی این اسم ها را برایتان انتخاب کرده است.

دو برادر جوان تعظیم کنان به پادشاه گفتند ما هیچ چیزی درباره ی اسم هایمان نمی دانیم ، فقط این را می دانیم که اسمهایمان را مادرمان برایمان انتخاب کرده است و هرگاه از او می پرسیم دلیل و معنی این اسم ها را او بسیار ناراحت می شود و چیزی نمی گوید.

مادر آن دو جوان را به کاخ پادشاه آوردند. پادشاه  دلیل انتخاب این دو اسم را از آن مادر پرسید. و زن هم جریان سفارش شوهر کورش را برای پادشاه تعریف کرد.

پادشاه با خود فکر کرد که حتما دوست مرد کور چیزی را پنهان می کند. دستورداد تا او را پیدا کنند. دوست مرد کور که با فروش گنج ها به ثروت فراوانی رسیده بود و از آن روستا به روستایی دیگر رفته بود، با تلاش فراوان سربازان پادشاه سرانجام بعد از مدتی پیدا شد.

پادشاه از مرد پرسید دلیل این اسمها که مرد کور به تو گفت چیست؟ مرد کور را چه شد؟ می توانی ثابت کنی که گرگ او را خورده است؟

آن مرد که به شدت می ترسید و هر بار جوابهای ضد و نقیضی به پادشاه می داد .پادشاه متوجه مشکوک بودن مرد شد،دستور داد او را شکنجه کنند تا اعتراف کند با مرد کور چه کرده است. و اگر جواب نداد دست و پای او را قطع کنند و در نهایت اگر باز هم اعتراف نکرد او را بکشند.

مرد بعد از چند روز و مدتی مقاومت سر انجام لب به اعتراف گشود و داستان پیدا کردن گنج و کشتن دوست کور خود را برای پادشاه تعریف کرد.

پادشاه شدیدا ناراحت شد و به خاطر سرگذشت سختی که آن دو جوان و مادرشان گذرانده اند دستور داد تمام ثروت آن مرد را به آن دو جوان منتقل کنند و خود نیز برایشان جایگاهی در نظر گرفت.

از آن به بعد هر وقت پادشاه ناراحت می شد یا اتفاقی می افتاد با صدای بلند می گفت ای داد و بیداد.

کم کم داستان داد و بیداد به وزیران سربازان و همچنین به گوش مردم هم رسید. و داستان آن دو جوان به مرور تبدیل به یک ضرب المثل شد. ای داد و بیداد…

به قلم ابراهیم کیان فرد

کپی بدون ذکر منبع این مطلب پیگرد قانونی دارد. ثبت شده است

به راستی که ای داد و بیداد…

داستان های کوتاه از بهلول

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer