چند شعر زیبا و خواندنی از شاعران بنام
مرداب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمههای خون را
در رگهايم میشنيدم
زندگیام
در تاريكی ژرفی میگذشت
اين تاريكی
طرح وجودم را روشن میكرد
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزيد
زيبايی رها شدهای بود
و من ديده به راهش بودم
رويای بیشكل زندگیام بود
عطری در چشمم زمزمه كرد
رگهايم از تپش افتاد
همه رشتههايی كه مرا
به من نشان میداد
در شعله فانوسش سوخت
زمان در من نمیگذشت
شور برهنهای بودم
او فانوسش را به فضا آويخت
مرا در روشنها میجست
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من ره نيافت
نسيمی شعله فانوس را نوشيد
وزشی میگذشت
و من در طرحی جا میگرفتم
در تاريكی ژرف اتاقم پيدا میشدم
پيدا، برای كه؟
او ديگر نبود
آيا با روح تاريک اتاق آميخت؟
عطری در گرمی
رگهايم جابهجا میشد
حس كردم با هستی
گمشدهاش مرا مینگرد
و من چه بيهوده مكان را میكاوم
آنی گم شده بود …!
سهراب_سپهری
بسوخت جان من این دیدهی جمال پرست
ز دست رفت دل هرزهگرد حال پرست
چگونه زین همه حسرت بود امید نجات
مرا که هست همین چشم ِ خط و خال پرست
نوازش نـَـفَـست با من است در همه حال
چه میگریزی از این شاعر محال پرست
شبی خیال تو از دشت خواب من بگذشت
دگر به خواب نرفت این دل خیال پرست
شکوه حزن تو را نازم ای بهار ملول
که الفتیست تو را با من ملال پرست
بهار من به خموشی کنار سایه گذشت
چمن سپرده به مرغان قیل و قال پرست
فریدون_مشیری
از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر میچکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو
ای نسیم از بر این شمع مکش دامن ناز
قصهها مانده من سوخته را با تو مرو
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایهٔ بخت منی از سر من پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایهٔ الهام سرشک
از کنار من افسردهٔ تنها تو مرو
شفیعی_کدکنی
من در سرای تو شوری دگر دارم از جام پیمانه
هرکس مرا بیند گوید که باز آمد آن مست و دیوانه
من آنچه گویندم همانم بیخبراز این و آنم در دیار تو
من جز حدیث آشنایی از کتاب دل نخوانم در کنار تو
تو زبان مرا میدانی حال مرا میجویی
راز وفاداری را با دل من میگویی
دور از تو گشتم از ناتوانی چون تار مویی
تو هم چو من میدانم روز و شب درآتشی
به من بگو از رنج مهجوری چه میکشی
یارب یارب تا کی شکیبایی
عمرم طی شد با عشق ورسوایی
تشنه کامی من در سراب هستی گفتگو ندارد
عشق اگر نباشد باغ زندگانی رنگ و بو ندارد
من ز گلشن مهر و وفا چو بلبل از عشق و صفا زبان گشودم
من در همه جمعی به خدا با همه کس در همه جا یاد تو بودم
گر یک حاجت من از خدا بخواهم
تنها یاراتورا، تورا بخواهم
معینی_کرمانشاهی
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
مولوی
جان و جهان! دوش کجا بودهای
نی غلطم، در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چه سان بودهام!
آه که تو دوش کرا بودهای!
رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بودهای
زهره ندارم که بگویم ترا
« بی من بیچاره چرا بودهای؟! »
یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بودهای
بیتو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بنده بلا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
رنگ تو داری، که زرنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بودهای
آینهٔ رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بودهای
مولوی
رسیدن به اهداف در زندگی
راههای درست تست زدن داوطلبان کنکور
شعر در شعر
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پردهٔ خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوختهٔ ما به چه کارش میخورد؟
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریهٔ توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانهٔ خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه میگفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
هوشنگ_ابتهاج
در شب تردید من
برگ نگاه!
میروی با موج خاموشی کجا ؟
ریشهام از هوشیاری خورده آب
من کجا
فراموشی کجا
دور بود از سبزهزار رنگها
زورق بستر
فراز موج خواب
پرتویی آیینه را لبریز کرد
طرح من آلوده شد با آفتاب
اندوهی خم شد فراز شط نور
چشم من در آب میبیند مرا
سایه ترسی به ره لغزید و رفت
جویباری خواب می بیند مرا
در نسیم لغزشی رفتم به راه
راه نقش پای من از یاد برد
سرگذشت من به
لبها ره نیافت
ریگ باد آوارهای را باد برد …
سهراب_سپهری