شعر ناب شاعران کهن

شعر
شعر ناب شاعران کهن

 

اشعار ناب شاعران کهن

 

مثل کبریت کشیدن در باد
زندگی دشوار است
من خلاف جهت آب شنا کردن را
مثل یک معجزه باور دارم
آخرین دانه کبریتم را
میکشم در این باد
هرچه باداباد.

شعر سهراب_سپهری

 

ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست
که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست

من اختیار نکردم پس از تو یار دگر
به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست

تو میرسی به عزیزان سلام من برسان
که من هنوز بدان رهگذر گذارم نیست

به لاله های چمن چشم بسته می گذرم
که تاب دیدن دلهای داغدارم نیست

شعر شهریار

 

ز شـورِ عشـــق، ندانم کجـا فرار کنم!
چگــونه چاره‌ی این جـــانِ بی قرار کنم

بســانِ بوته‌ی آتـــش گرفته‌ام، در باد
کجـــا توانم این شعـــله را مهار کنم؟

رسیـــده کـــار به آنجا که اشتیاقم را
برای مــردم کوی و گـــذر هـوار کنم

چنین که عشق توام می‌کِشد به شیدائی
شگفت نیست که فریـادِ یـار، یـار کـنم!

شعر فریدون_مشیری

 

ز مهجوران نمی جویی نشانی
کجـا رفت آن وفـا و مـهـربانی
هــزاران جان ما و بـهـتـر از ما
فـدای تـو کـه جان ِجان ِجانی

شعر مولانا‌‌

 

هر که عیبِ دگران پیشِ تو آورْد و شمرد
بی‌گمان عیبِ تو پیشِ دگران خواهد بُرد

شعر سعدی

 

روزِ شادی‌ست بیا تا هَمِگان یار شویم
دست با هم بِدَهیم و بَرِ دِلْدار شویم

روزِ آن است که خوبان همه در رَقص آیند
ما بِبَندیم دُکان‌ها همه بی‌کار شویم

شعر غزل_مولانا

 

خاک کوی دوست خواهی؟جسم وجان بر باد ده

شعر سنایی

 

بـار عــشـقت بــر دلـم بـاری خــوش است
کار من عشق ست واین کاری خوش ست

جــان دهم در پاش ، ار چـه بی وفــاست
دل بدو بخشم کــه دلـداری خــوش است

شعر امیرخسرو_دهلوی

 

لطف پنهانی او در حق من بسیار است
گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است

فرصت دیدن گل آه که بسیار کمست
و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است

دل من در هوس سرو و سمن رخساریست
ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است

یار ساقی شد و سد توبه به یک حیله شکست
حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است

وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست
اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است

شعر وحشی_بافقی

 

کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم به سان اَبروی دلدار پُرخَم است

تنها دل من است گرفتار در غمان
یا خود در این زمانه دل شادمان کم است !

خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرم است

ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی اینچنین که میان من و غم است

شعر سعدی

 

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیرآمدو از این سپر و سینه گذر کرد
چشم تو به زیبایی خودشیفته‌تر شد
همچون گل نرگس که درآیینه نظرکرد

شعر قیصرامین_پور

 

ای یــار کجــایی کـــه در آغوش نه‌ای

و امشب بر ما نشسته چون دوش نه‌ای

ای ســـر روان و راحــت نفــس و روان

هــر چنـــد که غـایبی فــراموش نه‌ای

شعر سعدی

 

 

ای اشک، آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع ، آهسته بسوز که شب دراز است

امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست .

هر مرد شتر دار اویس قرنی نیست
هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست

هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست

بر مرده دلان پند مده خویش نیازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست

با مرد خدا پنجه میفکن چو نمرود
این جسم خلیل است که آتش زدنی نیست

خشنود نشو دشمن اگر کرد محبت
خندیدن جلاد ز شیرین سخنی نیست

جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست

صد بار اگر دایه به طفل تو دهد شیر
غافل مشو ای دوست که مادر شدنی نیست

شعر مولانا

 

شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین

به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند
دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین

بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند
نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین

حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت یاران و همنشینان بین

اسیر عشق شدن چاره خلاص من است
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین

کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاکدینان بین

شعرحافظ

 

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست

دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست

همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست

سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست

شعر حافظ

 

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف

طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف

از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف

چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف

من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف

بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف

شعر حافظ

 

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام

ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام

شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام

بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برین
گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلام

صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام

باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام

غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام

نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام

هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام

شعر_حافظ

 

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer