اشعار و غزلیات مولوی

مولوی
غزلیات مولوی

چند تا از اشعار و غزلیات مولوی

ای طایران قدس عشقت فزوده بالها

ای طایران قدس عشقت فزوده بالها

در حلقه ی سودای تو روحانیان را حالها

در ((لااحب الافلین)) پاکی ز صورت ها یقین

در دیده ی غیب بین هردم ز تو تمثالها

آن کو تو باشی بال او،ای رفعت اجلال او

آن کو چنین شد حال او،بر روی دارد خالها

آغاز عالم غلغله،پایان عالم زلزله

عشقی و شکری با گله،آرام با زلزالها

از ((رحمه للعالمین)) اقبال درویشان ببین

چون مه منور خرقه ها چون گل معطر شالها

عشق امر کل،ما رقعه ای،او قلزم و ما جرعه ای

او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها

بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها

بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها

…………………………………

ای دل چه اندیشه ای در عدر آن تقصیرها

زان سوی او چندان کرم زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم  زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه؟تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه؟تا در رسی در اولیا

از بد پشیمان می شوی،الله گویان می شوی

آن دم تو را او می کشد تا وا رهاند مر تو

از جرم ترسان می شوی،وز چاره پرسان می شوی

آن لحظه ترساننده را با خود نمی بینی چرا

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان باناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان

کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

……………………………….

ای عاشقان ای عاشقان،امروز ماییم و شما

ای عاشقان ای عاشقان،امروز ماییم و شما

افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا

گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود

مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا

ما رخ ز شکر افروخته،با موج و بحر آموخته

زان سان که ماهی را بوددریا و طوفان جانفزا

این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد

سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما

ای رشک ماه و مشتری با ماه و پنهان چون پری

خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا

هرجا روی تو با منی ای هر دو چشم روشنی

خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا

عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان

هر دم تجلی میرسد،بر می شکافد کوه را

ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او

ای کُه چه باده خورده ای؟ما مست گشتیم از صدا

ای هوسهای دلم،باری بیا رویی نما

ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما

مشکل و شوریده ام چون زلف تو چون زلف تو

ای گشاده مشکلم باری بیا رویی نما

از ره و منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو

ای تو راه و منزلم باری بیا رویی نما

در ربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل

در میان آن گلم باری بیا رویی نما

تا نسوزد عقل من در عشق تو،در عشق تو

غافلم،نی عاقلم،باری بیا رویی نما

چند تا از اشعار و غزلیات مولوی

…………………………

ای یوسف خوشنام ما،خوش می روی بر بام ما

ای یوسف خوشنام ما،خوش می روی بر بام ما

ای در شکسته جام ما،ای بر دریده دام ما

ای نور ما،ای سور ما،ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وا مکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بماند پای دل جان می دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

چند تا از اشعار و غزلیات مولوی

…………………………………..

بسوزانیم سودا و جنون را

بسوزانیم سودا و جنون را

در آشامیم هر دم موج خون را

حریف دوزخ آشامان مستیم

که بشکافند سقف سبزگون را

چه خواهد کرد شمع لایزالی

فلک را و این دو شمع سرنگون را

شراب صرف سلطانی بریزیم

بخوابانیم عقل ذوفنون را

چنانش بیخود و سرمست سازیم

که چون آید نداند راه چون را

کنون عالم شود کز عشق جان داد

کنون واقف شود علم درون را

درون خانه ی دل او ببیند

ستون این جهان بی ستون را

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را

تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم

چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه باز رهیدم

نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم

چون تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

چو من اندر تک جویم،چه روم،آب چه جویم؟

چه توان گفت؟ چه گویم صفت این جوی روان را

چه خوشی عشق،چه مستی!چون قدح بر کف دستی

خنک آنجا که نشستی خنک آن دیده ی جان را

ز تو هر ذره جهانی زتو هر قطره چو جانی

چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را

جهت گوهر فایق،به تک بحر حقایق

چو به سر باید رفتن،چه کنم پای دوان را

…………………………….

چو اندر آید یارم چه خوش بود به خدا

چو اندر آید یارم چه خوش بود به خدا

چو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا

چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویش

که ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا

بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورم

چو بشکنند خمارم چه خوش بود به خدا

چو جان زار بلا دیده با خدا گوید

که جز تو هیچ ندارم چهخوش بود به خدا

جوابش آید از آن سو که من تو را پس از این

به هیچ کس نگذارم چه خوش بود به خدا

چو گل شکفته شوم در وصال گلرخ خویش

رسد نسیم بهارم چه خوش بود به خدا

بیابم آن شکرستان بی نهایت را

که برد صبر و قرارم چه خوش بود به خدا

امانتی که به نه چرخ در نمی گنجد

به مستحق بسپارم چه خوش بود به خدا

به گفت هیچ نیابم چو پر بود دهنم

سر حدیث نخارم چه خوش بود به خدا

شعر عطار در ستایش باری تعالی جل و علا

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer