دکلمه ها و نوشته های حسین پناهی

حسین پناهی
دکلمه ها و نوشته های حسین پناهی

دکلمه ها و نوشته های حسین پناهی

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی….

…………………………………

من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!

…………………………………

با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!

…………………………………

تا کجا من اومدم
چطوری برگردم ؟
چه درازه سایه ام
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد ؟
یه چیزی دستم بود! کجا از دستم رفت ؟
من می خواهم برگردم به کودکی…

…………………………………

جلسات مشاوره نوجوانان درباره امور زندگی

تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت

زوووووووو…..

تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود

…………………………………

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود …

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود…!

…………………………………

دلمون هندونه

فکرمون هندونه

رنجمون هندونه

با یه دست سرنوشت…

یکی شو برداریم بسه…

…………………………………

بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر, مهر مادر, جانشین ندارد

شیر مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد

پدر یك گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچكس حقیقت من را نشناخت

جز معلم ریاضی عزیز ام

كه همیشه می گفت

گوساله, بتمرگ

…………………………………

می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … !

از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ”

فهمیدم

پای ” او ” در میان است ….

حکایات پند آموز

…………………………………

من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم …
یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم
ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه …
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!!!!

…………………………………

می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!

…………………………………

درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

…………………………………

نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

………………………………..

…………………………………
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت

…………………………………

در انتهای هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمین
پايوش پای خسته ام
اين سقف كوتاه ، آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای ِ دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانۀ كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده ای مرا ؟

………………………………..

 

درمکه که رفتم خیال میکردم دیگر تمام گناهانم پاک شده است غافل از اینکه تمام گناهانم گناه نبوده و تمام درست هایم به نظرم خطا انگاشته و نوشته شده بود
درمکه دیدم خدا چند سالیست که از شهر مکه رفته و انسانها به دور خویش میگردند
در مکه دیدم هیچ انسانی به فکر فقیر دوره گرد نیست دوست دارد زود به خدا برسد و گناهان خویش را بزداید غافل از اینکه آن دوره گرد خود خدا بود
درمکه دیدم خدا نیست و چقدر باید دوباره راه طولانی را طی کنم تا به خانه خویش برگردم و درهمان نماز ساده خویش تصور خدارا در کمک به مردم جستجوکنم
آری شاد کردن دل مردم همانا برتر از رفتن به مکه ایست که خدایی در آن نیست

…………………………………

برای تو می نویسم…
خدایا…برای تو می نویسم…
از میان اندک دوستانی که می پنداشتم دارم تنها تو ماندی برای تنهایی های بی پایان…تنهایی ها را با این تن ها بودن ها ما را به…
بنده ناشکر و نافرمانت را همچنان دریاب که شانه هایش تکیده تر از همیشه زیر بار نامردیها و نامهربانیها خم گشته…حرفت را نمی فهمند یا نمی خواهند بفهمند… اینجا چاهی پیدا نمی شود که سر در آن فرو کنی و فریاد بزنی …صداقت را سادگی می پندارند فروتنی را با تکبر پاسخ می دهندولبخند را با کینه…تا تو هستی باکی نیست بگذار خوش باشند…فقط تو تنهایم مگذار.مثل همیشه تومیهمانم کن به لطف بی کرانت.
.به قول دوستی اینجا اگر گم شوی به جای آن که دنبالت بگردند فراموشت می کنند…تو مرا فراموش نکن….

…………………………………

 

ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

…………………………………

جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

…………………………………

مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوی شهر
آن نظر بند ِ سبز را
كه در كودكي بسته بودی به بازوی ِ من
در اولين حمله ناگهانی ِ تاتار عشق
خمرۀ دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پای ِ راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم

………………………………..

به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهی كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
مادرش پرسيد
دعوا كردي باز؟
پدرش گفت
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود

…………………………………

با تو
بی تو
همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می ایم
معلومی چون ریگ
مجهولی چون راز
معلوم دلی و مجهول چشم
من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام
و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام
ای همه من
کاکل زرتشت
سایه بان مسیح
به سردترین ها
مرا به سردترین ها برسان

………………………………..

انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!
…………………………………

سلام ! ای ماه کج تاب !
تابان،
بر ویرانه های سفید و سیاه زندگی ام !
گل نرگس !
آیا هرگز
کوکویی شام یازده سر عائله خواهد شد؟
چه فکر شترانه ی ابلهانه ای !
من هیچ ندارم، آقا !
هیچ…..

………………………………..

به صد مرگ ِ سخت تر
در زندگی لحظاتی هست
که به صد مرگ ِ سخت تر می ارزند !
خاطره یی شاید …

………………………………..

‫هم چنان حالم خوب نیست !
احساس می کنم شکست خورده ام ،
در زمان ُ در عرض !
از که ؟ صحبت ِ کَس نیست …
نمی دانم … احساس می کنم ،
کلمه ی ابد گنجشک ِ وجودم را مسحور ِ چشمان ِ خود کرده است

………………………………..

ساعت پنج ُ دو دقیقه ی بامداد است !
از سر ُ صدای گربه ها در آن سوی پنجره
احساس ِ آرامش می کنم !
نفس ِ سرد ِ مرگ را بر گردنم احساس می کنم !
گاه به سرم می زند که خانه را به آتش بکشانم ،
..

………………………………..

چشمان ِ تو گل ِ آفتابگردانند
به هر کجا که نگاه کنی ،

خدا آنجاست …

………………………………..

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند
ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند

…………………………………

…………………………………

به آتش نگاهش اعتماد نکن
لمس نکن
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند
به سرزمینی بی رنگ
بی بو ، ساکت
..

…………………………………

دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند
گریزی نیست
اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است
باید سر به بیابانها گذاشت!

…………………………………

دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداند
حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق…..

…………………………………

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم! فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روزها میلیون ها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیئت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها، از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابر ها، از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات…

…………………………………

پروانه ها هم گاهی به اشتباه عاشق می شوند…
گاه می رویم تا برسیم.کجایش را نمیدانیم.فقط میرویم تا برسیم
بی خبر از آن که همیشه رفتن راه رسیدن نیست.
گاه برای رسیدن باید نرفت.باید ایستاد و نگریست
باید دید. شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت می کند
باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده
گاه رسیده ای و نمی دانی
و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای
مهم رسیدن نیست.مهم آغاز است
که گاهی هیچ وقت نم…

…………………………………

پشت پرچین خیالِ هوری،
غول دیوانه ی شب در کله اش گاو می دوشد!
سوت آواره ی مردی در شب…
و عروسی در خواب،
دامنش پر شده از خارکِ زرد!
سوت آواره ی مردی در شب…
خواب انجیر سیاه گشته حرام
به نفس های شغالی که مدام،
گوش بر آمدنِ گرگُ پلنگی بسته است!…

…………………………………

من و پروانه
پا برهنه به قافله ی نا معلوم می روم!
با پاهای کودکی ام!

عطر برگه ها!
محسور سایه ی کوه
که می برد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ!
کفش نو!
کیف نو!
و جهانِ هراسناکِ کهنه!…

…………………………………

وصیت نامه حسین پناهی
قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
بر قبر من
پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم

…………………………………

ما بدهكاريم
به كساني كه صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت مي خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم
چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است

…………………………………

چه مهمانا بی دردسری هستند مردگان!

نه به دستی ظرفی را چرک میکنند

نه به حرفی دلی را آلوده

تنها به شمعی قانعند

و اندکی سکوت

…………………………………

ده دقيقه سكوت به احترام دوستان و نياكانم
غژ و غژ گهواره هاي كهنه و جرينگ جرينگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتي مادري بميرد قسمتي از فرزندانش را با خود زير گل خواهد برد
ما بايد مادرانمان را دوست بداريم
وقتي اخم مي كنند و بي دليل وسايل خانه را به هم مي ريزند
ما بايد بدويم دستشان را بگيريم
تا مبادا كه خداي نكرده تب كرده باشند
مابايد پدرانمان را دوست بداريم
برايشان دمپايي مرغوب بخريم
و وقتي ديديم به نقطه اي خيره مانده اند برايشان يك استكان چاي بريزيم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما بايد دوست بداريم

………………………………..

برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر

دروغی بیش نبوده است

…………………………………

نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر

…………………………………

بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند …
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟!

…………………………………

رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای…
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!

…………………………………

دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم
…………………………………

اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند…

………………………………..

ﺁﻭﺍﺭ ﺭﻧﮓ
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻘﺎﺵ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ
ﺍﻣﺸﺐ ﺩﻟﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ
ﺷﺒﯿﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺳﯿﺒﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺮﺯﺵ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ
ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺭﻧﮓ ﻫﺎ
ﻧﺎﭘﺪﯾﺪ ﻣﺎﻧﺪ

………………………………..

این روزها به جای” شرافت” از انسان ها
فقط” شر” و ” آفت” می بینی !
…………………………………

راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام…!
“حــــال مـــن خـــــــوب اســت” … خــــــوبِ خــــوب

…………………………………

ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺩﺭ ﻣﺪﺍﺭ ﺧﻮﯾﺶ
ﻣﺎﻧﯿﻢ ﮐﻪ ﯾﺎ ﺟﺎﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﻧﻬﯿﻢ ﻭ ﻏﺮﻭﺏ
ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻫﺮ ﭘﺴﯿﻦ
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺷﻨﺎﯼ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ
ﻧﮕﺎﻩ
ﺳﺎﺩﻩ ﻓﺮﯾﺐ ﮐﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺯﻣﯿﻦ
ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻃﻠﻮﻋﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﺪ ؟
ﺍﯼ ﺭﺍﺯ
ﺍﯼ ﺭﻣﺰ
ﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻋﻤﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ

…………………………………

…………………………………

ﺑﻬﺎﻧﻪ
ﺑﯽ ﺗﻮ
ﻧﻪ ﺑﻮﯼ ﺧﺎﮎ ﻧﺠﺎﺗﻢ ﺩﺍﺩ
ﻧﻪ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎ ﺗﺴﮑﯿﻨﻢ
ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﯾﻢ ﮐﺮﺩﯼ
ﭼﺮﺍ ؟
ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﻭ ﻣﺸﺘﺎﻕ
ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ
ﻧﯿﺎﻣﺪﯼ
ﻧﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﺸﺎﻥ
ﮐﻪ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﯿﻼﺩ ﻣﺴﯿﺢ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ
ﻭ ﻋﺼﺮ
ﻋﺼﺮ ﻭﺍﻟﯿﻮﻡ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺳﺎﻧﺪﻭﯾﭻ ﺩﻝ ﻭﺟﮕﺮ

………………………………..
ﺟﻐﺪ
ﮐﯿﺴﺖ ؟
ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺍﯼ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ
ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﻝ ﻫﺎ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﭼﻘﺪﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩﯼ ﺗﻮ

………………………………..

ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ
ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﮔﺎﻥ ﺭﻧﮓ ﺑﻮﻡ ﻭ ﻗﻠﻢ
ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﯼ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ
ﮐﻪ ﺗﺮﺳﯿﻤﺶ
ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺧﺎﮎ ﺭﺍ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ؟
…………………………………

ﻛﺎﺝ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﻜﺮ ﺍﻧﺪ
ﻧﯿﻤﮑﺖ ﮐﻬﻨﻪ ﺑﺎﻍ
ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺩﻭﺭﺵ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﺵ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ
ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺴﺮﻭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺁﻭﺍﺯﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ

…………………………………

ﭼﺮﺍﻍ
ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﺁﻥ ﺷﺐ
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ
ﺯﯾﻦ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ
ﺑﯿﺮﺍﻫﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ

…………………………………

شب د رچشمان من است
به سیاهی چشمانم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز د رچشمان من است
به چشم های من نگاه کن
چشم اگر فروبندم
جهانی در ظلمات فرو خواهند رفت…

…………………………………

مگسي را كشتم
نه به اين جرم كه حيوان پليديست، بد، است
و نه چون نسبت سودش به ضرر يك به صد است
طفل معصوم به دور سر من مي چرخيد
به خيالش قندم
يا كه چون اغذيه ي مشهورش، تا به آن حد، گَندَم
اي دو صد نور به قبرش بارد
مگس خوبي بود
من به اين جرم كه از ياد تو بيرونم كرد
مگسي را كشتم

…………………………………

به خوابی هزار ساله نیازمندم

تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

و عادت حمل درای کهنه ی دل را

از خاطر چشمها و پاها پاک کنم

دیگر هیچ خدایی

از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

و آسمان غبارآلود این دشت را

طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

…………………………………

… و فکر کن!

واقعاْ فکر کن که چه هولناک میشد

اگر از میان آواها

بانگ خروس را بر میداشتند…

و همین طور ریگ ها و ماه و منظومه ها…

ما نیز باید دوست بداریم…

آری!باید!

زیرا دوست داشتن …

خال بال روح ماست…

…………………………………

من حسینم… پناهیم…

“حُرمت نگه دار.. دلم.. گُلم..کاین اشک خون بهای عمر رفته ی من است..

میراث من! نه به قید قرعه.. نه به حکم عُرف!

یکجا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت … به نام تو!…”

…………………………………

شناسنامه

من حسینم

پناهی ام

من حسینم , پناهی ام

خودمو می بینم

…خودمو می شنفم

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

با من بگو یا بذار باهات بگم

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

ها؟!

…………………………………

…………………………………

کهکشان ها، کو زمینم؟!

زمین، کو وطنم؟!

وطن، کو خانه ام؟!

خانه، کو مادرم؟!

مادر، کو کبوترانم؟!

…معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو… یا تو گم شده ای در من… ای زمان؟!

… کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم …

کـــاش !

…………………………………

دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند

گریزی نیست

اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است

باید سر به بیابانها گذاشت!

…………………………………

در

سلام ،

خداحافظ !

چیزی تازه اگر یافتید

بر این دو اضافه کنید

تا بلکه

بازشود این در گم شده بر دیوار…

…………………………………

سالهاست که مرده ام

بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد،

نه شمارش ستاره ها تسکینم…

چرا صدایم کردی ؟

چرا ؟
…………………………………

بــی شــــکـــــ . . .

جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند

چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق

جهـــانی بـــرای تـــــو. . .

…………………………………

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند

ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند…

…………………………………

و اما تو! ای مادر!

ای مادر!

هوا

همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد

و هنگامی تو می خندی

صاف تر می شود…

…………………………………

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم !

دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم !

قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم !

عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم !

کودکان را دوست دارم
ولی از آئینه می ترسم !

سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم !

من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!

من می ترسم…

…………………………………

پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشك عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم … آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست

…………………………………

نیستیم

به دنیا میائیم

عکس یک نفره میگیریم

بزرگ می شویم

عکس دو نفره میگیریم

پیر میشویم

عکس یک نفره میگیریم …

و بعد دوباره باز نیستیم ”

…………………………………

من هیچ ندارم آقا
هیچ
جز چند دانه سیگار
همین صفحه و این قلم
و مشتی افکار ابلهانه
تکیه بده
به شانه هایم اعتماد کن
گریه کن
من نیز چنین خواهم کرد
…………………………………

به آتش نگاهش اعتماد نکن !
لمس نکن !
به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند !
به سرزمینی بی رنگ ،
بی بو ، ساکت !
آری !
بگریز و پشت ِابدیت ِمرگ پنهان شو ،
اگر خواستار جاودانگی ِعشقی !

…………………………………

صـدای پای تو که می روی

صـدای پای مــرگ که می آید . . . .

دیـگر چـیـزی را نمی شنوم !

…………………………………
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!

…………………………………

ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ
ﻭ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎ ﺩﻭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺩﺍﻍ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭﯾﺴﺖ ﺟﻨﮓ ﺧﻮﻧﯿﻦ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻢ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﺷﺒﯽ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ
ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ
ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﻢ ﻧﻮﺵ ﮐﻨﯿﻢ

…………………………………

این روزها به جای” شرافت” از انسان ها

فقط” شر” و ” آفت” می بینی !

…………………………………

می‌دونی”بهشت” کجاست ؟

یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب !

بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری…

…………………………………

وقتی کسی اندازت نیست

دست بـه اندازه ی خودت نزن…

………………………………..

این روزها “بــی” در دنیای من غوغا میکند!

بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ،

بــی‌دل ، بـی‌ریخت،بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا

بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام

،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود،بــی‌داد ، بــی‌روح

، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان

بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو……

…………………………………

ماندن به پای کسی که دوستش داری

قشنگ ترین اسارت زندگی است !

…………………………………

سیاه سیاهم

با زرد هماهنگم کن استاد!

گاه حجم یک کلاغ

کنتراست یک تابلو را حفظ میکند

…………………………………

می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما

بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند …

…………………………………

مگه اشك چقدر وزن داره…؟

که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم…

…………………………………

ما چيستيم ؟!

جز ملکلولهاي فعال ذهن زمين ،

که خاطرات کهکشان هارا

مغشوش ميکند !

………………………………..

گز میکند خیابانهای چشم بسته از بر را

میان مردمی که حدودا میخرند و

حدودا میفروشند

در بازار بورس چشمها و پیشانی ها

و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد…

…………………………………

می دانی … !؟ به رویت نیاوردم … !

از همان زمانی که جای ” تو ” به ” من ” گفتی : ” شما ”

فهمیدم

پای ” او ” در میان است …

…………………………………
نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه
می گم که خلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه
و قشنگتر اینه که
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره
راسی راسی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه
اون وقت بشر چکار کنه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می کنه و با هلهله
از روی آتیش می پره
نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت می شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه
نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟
من : من سیاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا
من : نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود

…………………………………
نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم
من : نازی بیا
نازی :‌ می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست
که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟
من: نه می خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفید سروده ی یه آدمند
نگاه کن
نازی : یه سایه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت کنه
نازی : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش کن
نازی : زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا
راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟
من : بوشو چیکار کنه پیرمرد ؟
باید که بوی تازه چوب بده یا نه ؟
نازی : دیوونه ست؟.
من : شده ‚ می گن تو جشن تولدش دیوونه شده
نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم
من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند
نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شکایت کرده که همه ستاره را دزدیدند
نازی : اینو تو یکی از مجلات خوندی
عاشقه؟
من : عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه
نازی : واه
من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟
من : نه
یه سنگه که لم داده و ظاهرا گریه می کنه
نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خورک چیکار می کنن
من : سرما می خورن
مادرش کتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه
نازی : مادرش سایه یه درخته ؟
من : نه یه آدمه که همیشه می گه : تو هم برو … تو هم برو
من : شنیدی ؟
نازی : آره صدای باده !‌داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند
و از سگ هایی برام بگو که سیاهند
و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند
من : آه نرگس طلاییم بغلم کن که آسمون دیوونه است
آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم …
و این چنین شد که
پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم
و باد حتی آه نرگس طلایی ما را
با خود به هیچ کجا نبرد

…………………………………

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش

…………………………………

پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران ایه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم … آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست

………………………………..

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام

…………………………………

برهنه برهنه !

جز کاسه ای سفال به جای کلاه ،

آذین زنی نازا

و پوتین کهنه ای بر پینه های پا

بی بندُ عاصی به دایره ها

از انسان کسی نمانده بود …

جز کاسه ای سفال

که هزار بار ،

از کنار دیگِ پُر

خالی گذشته بود

و پوتینی کهنه که از هزار راه بی برگشت،

بی خود خواهِ خود

او از شعاع آشنائی ،

به شعاع آشناتری می رساند !

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،

چون من که آفریده ام از عشق

جهانی برای تو !

این بود سوتِ ناسوته اش ،

آن دَم که پُشت بر جهان خو ساخته ،

چشم در هیچُ پوچ

بابونه خشک می خورد

و خلال می نمود !

روباهِ باد

از خرابه های هم جوار

وهق می زدُ می گذشت

با جاروی بلند دُمش

که هزار تار ِ یال ،

از هزار اسب شهید تشنه هزار جنگ بود !

…………………………………

بعد از آن شب بود ،

که انسان را همه دیدند

با بادکنکِ سَرَش

که بزرگُ بزرگتر می شد به فوتِ علم

وتماشاچیان تاجر ،

تخمین می زدند که در این استوانه بزرگ

می شود هزار اسبُ الاغ را

به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست

و همه دیدند که آن شب او

انگشتر اعتقاد به سپیدارها را

از انگشتِ خود بیرون کشید !

با کلاهی از یال شیر ،

بارانی یی از پوستِ وال ،

شلواری از چرم کرگدن ،

کفشی از پوست گاومیش ،

موهایی از یال بلندِ اسب ،

دندانهایی ار عاج فیل

و استخوانهائی همه از طلای ناب

و قلبش….

تنها قلبش قلبِ خوذ او بود !

کندوی نو ساخته ای

که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری ،

همه سوخته بودند

به آتش گلهای سرخُ زرد !

…………………………………

…………………………………

دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟
واسطه نیار ، به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمیگم ، سوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم می شه چیکارم
میچرخم و میچرخونم ٬ سیارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم ، بستمش
راه دیدم نرفته بود ، رفتمش
جوونه نشکفته رو ٬ رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو به خدا بود ؟
اون همه افسانه و افسون ولش ؟!!
این دل پر خون ولش ؟!!
دلهره گم کردن گدار مارون ولش ؟!
تماشای پرنده ها بالای کارون ولش ؟!
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش ؟!
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه ؟
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم
چشم فرستادی برام تا ببینم ! که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سر و اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر میخواد دنیا بیاد ، آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جوونور کامل کیه

…………………………………

پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي كه برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشك عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملكوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فكر من
واقعا فكر كن كه چه هولناك مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم … آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست

کله سحر
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و
آخر سر اینقدر سر بسرت بذارن که
سر بذاری به خیابونا
هی هی
دل بده تا پته دلمو واست رو کنم
میدونی؟
همیشه این دلم به اون دلم میگه
دکی
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود …حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و…
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
بعدش هم چشما مو میبندم و دلو میسپرم
به صدای فلوت یدی کوره
که هفتاد سال تمومه عاشق یه دخترچارده ساله بوره
منم عشق سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو…..
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه…
تو گذر…
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم

………………………………..

ﺷﺐ ﻭ ﻧﺎﺯﯼ ‚ ﻣﻦ ﻭ ﺗﺐ
ﻣﻦ : ﻫﻤﻪ چی ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﻩ
ﻣﮕﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺩﺷﻪ
ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻝ
ﮐﺒﻮﺗﺮ ﺑﺎ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ
ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮎ ﺑﺎ ﮔﻠﻮﯼ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ
ﺷﺎﭘﺮﮎ ﺑﺎ ﭘﺮ ﻣﻦ ﭘﺮ ﻣﯽ
ﺯﺩ
ﺳﻨﮓ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺮﻓﻮ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﺳﺒﺰ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭﺷﺐ ﺭﻭﯾﺶ ﮔﻠﺒﺮﮒ ﭘﯿﺎﺯ
ﻫﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺻﺒﺢ ﮔﺮﺩ ﭼﺘﺮ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ
ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﻡ ﺩﺭ ﺗﮑﺎﭘﻮﯼ ﺳﺮ ﮔﯿﺞ ﻋﻘﺎﺏ
ﻧﻮﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ
ﺳﺎﯾﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺷﺐ
ﺑﯿﮑﺮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﯾﺎ
ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﻣﻦ
ﻫﺎﯼ … ﺁﻫﺎﯼ
ﺗﻮ ﮐﺠﺎﯾﯽ
ﻧﺎﺯﯼ
ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ
ﺳﺮﺩﻣﻪ
ﻣﺜﻞ یک ﻗﺎﯾﻖ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﯾﺦ ‚ ﯾﺦ
ﮐﺮﺩﻡ
ﻋﯿﻦ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﻣﯿﻦ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺯﻣﯿﻦ ؟
یک ﮐﺴﯽ ﺍﺳﻤﻤﻮ ﮔﻔﺖ
ﺗﻮ ﻣﻨﻮ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﯾﺎ ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮎ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ
ﻣﻦ : ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮎ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺗﺸﻨﺘﻪ ؟ ﺁﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ؟
ﻣﻦ : ﮐﺎﺷﮑﯽ ﺗﺸﻨﻪ ﻡ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﺯﯼ :
ﮔﺸﻨﺘﻪ ؟ ﻧﻮﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ؟
ﻣﻦ : ﮐﺎﺷﮑﯽ ﮔﺸﻨﻪ ﻡ ﺑﻮﺩ
ﻧﺎﺯﯼ : ﭘﻪ ﭼﺘﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﺖ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ؟
ﻣﻦ : ﺳﺮﺩﻣﻪ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺧﺐ ﺑﺮﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺤﺎﻑ
ﻣﻦ : ﺻﺪ ﻟﺤﺎﻑ ﻫﻢ ﮐﻤﻪ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺁﺗﯿﺸﻮ ﺍﻟﻮ ﮐﻨﻢ ؟
ﻣﻦ : ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﭼﯿﻪ ﻧﺎﺯﯼ ؟
ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ﻡ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﺦ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ
ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ
ﮐﻮﺭﻩ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺳﺮﺩﻣﻪ
ﻣﺜﻞ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﯿﺎﺕ ﮔﻞ ﯾﺦ
ﻧﺎﺯﯼ : ﭼﮑﻨﻢ ؟ ﻫﺎ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ؟
ﻣﻦ : ﻣﺎ ﭼﺮﺍﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ
ﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﻢ
ﻣﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﻢ
ﻧﺎﺯﯼ : ﻣﮕﺲ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ
ﮔﺎﻭ ﻫﻢ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ
ﻣﻦ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ چی ﺑﺸﻪ ؟
ﻧﺎﺯﯼ : ﮐﻪ ﻣﮕﺲ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻗﻨﺪ ﻧﺸﯿﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﻨﻘﺎﺭ
ﺷﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ
ﮔﺎﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﮐﺮﻩ ﺧﺮ ﺭﺍ
ﻟﯿﺲ ﻧﺰﻧﻪ
ﺑﺰ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻏﺎﻟﺸﻮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻪ
ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ
ﻭﺭﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﮐﻔﺸﺎﻣﻮﻥ ﻟﻨﮕﻪ ﺑﻪ ﻟﻨﮕﻪ ﻣﯽ ﺷﺪ
ﺍﮔﻪ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ
ﺳﻔﯿﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ ؟
ﮐﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺗﺎﻕ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ ؟
ﭘﺎﻣﻮﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﻮﺗﻪ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻣﻮﻥ ﻟﻪ ﻣﯽ ﺷﻪ
ﮐﻠﻢ ﯾﺎ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ؟
ﻫﻨﺪﺳﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪﻭﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﭼﺸﻢ ﺁﺩﻣﻪ
ﻣﻦ : ﺩﺭﮎ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ‚ ﺩﺭﮐﯽ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ
ﺳﺒﺰﯼ ﺳﺮﻭ ﻓﻘﻂ یک ﺳﯿﻦ ﺍﺯ ﺍﻟفﺒﺎﯼ ﻧﻬﺎﺩ
ﺑﺸﺮﯼ
ﺧﺮﻣﺖ ﺭﻧﮓ ﮔﻞ ﺍﺯ ﺭﮒ ﮔﻠﯽ ﮔﻢ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﻋﻄﺮ ﮔﻞ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻋﻄﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ
ﺩﺍﻧﯿﻢ ﮐﯿﺴﺖ
ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﯾﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ؟
ﭼﺸﻢ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ
ﺭﻭﺩخوﻧﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ
ﺑﺎﺯﯼ ﺯﻟﻒ ﺩﻝ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﻓﺴﻮﻧﻪ
ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﻪ ﮐﻬﮑﺸﻮﻥ ﺩﺭ ﭼﻤﺪﻭﻥ ﺣﯿﺮﺕ
ﺁﺩﻣﯽ ﺣﺴﺮﺕ ﺳﺮﮔﺮﺩﻭﻧﻪ
ﻧﺎﻇﺮ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﺑﺎﺩ ﻭ ﻋﻠﻒ
ﻫﯿﺠﺎﻧﯽ ﺳﺖ ﺑﺸﺮ
ﺩﺭ ﺗﻼﺵ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﺎﻟﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﺁﺏ
ﺑﺎﻝ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺑﺎ ﺑﺎﺩ
ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﭘﯿﭽﺶ ﻧﻮﺭ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ
ﺁﺩﻣﯽ
ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺳﺎﻟﻦ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﺩﺷﻪ
ﭼﺸﻤﻬﺎﺷﻮ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻪ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎ
ﺁﺑﯽ ﺍﺳﺖ
ﺩﻟﺸﻮ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻪ ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﺁﻫﻮ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ
ﺑﮑﻨﻪ
ﺳﺮﺩﻣﻪ
ﻣﺜﻞ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺯﻣﯿﻦ
ﻧﺎﺯﯼ
ﻧﺎﺯﯼ : ﻧﺎﺯﯼ ﻣﺮﺩ
ﻣﻦ : ﺗﺎ ﮐﺠﺎ ﻣﻦ ﺍﻭﻣﺪﻡ /
ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ؟
ﭼﻪ ﺩﺭﺍﺯﻩ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻡ
ﭼﻪ ﮐﺒﻮﺩ ﭘﺎﻫﺎﻡ
ﻣﻦ
ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ ؟
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﺠﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻓﺖ ؟
ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ
ﻗﻮﻝ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﭘﺎﻣﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺬﺍﺭﻡ
ﺳﺎﯾﻪ ﻣﻮ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻧﮑﻨﻢ
ﺗﻠﺦ ﺗﻠﺨﻢ
ﻣﺜﻞ ﮏﯾ ﺧﺎﺭﮎ ﺳﺒﺰ
ﺳﺮﺩﻣﻪ ﻭ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﻫﯿﭻ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺮﻣﺎ
ﻧﻤﯽ ﺷﻢ
ﭼﻪ ﻏﺮﯾﺒﻢ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺷﻪ ﺳﺮﺥ
ﻣﻦ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ
ﻧﺎﺯﯼ : ﻧﻤﯽ ﺷﻪ
ﮐﻔﺶ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ
ﻣﻦ : ﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ؟
ﻧﺎﺯﯼ : ﭘﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻮﺍﻥ ﻭﺯﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻤﮑﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ : ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﮐﯿﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ
ﻣﻦ : ﺭﻭﯾﺎ ﺭﺍ ﮐﺠﺎ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﮑﻨﻢ ؟
ﻧﺎﺯﯼ ﮎ ﺩﺭ
ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﺏ
ﻣﻦ : ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﺩ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺑﺸﻤﺎﺭ ﺗﺎ ﺳﯽ ﺑﺸﻤﺎﺭ … یکﻭ ﺩﻭ
ﻣﻦ : یک ﻭ ﺩﻭ
ﻧﺎﺯﯼ : ﺳﻪ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ

…………………………………

از شوق به هوا

به ساعت نگاه میکنم

حدود سه نصف شب است

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

از یاد برده باشم

و طبق عادت کنار پنجره میروم

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه کشدار شبگردان خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ آسمانی چند خروس

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

و خوشحال که هنوز

معمای سبز رودخانه از دور

برایم حل نشده است

آری از شوق به هوا میپرم

و خوب میدانم

سال هاست که مرده ام …

…………………………………

چقدر شبیه مادرم شده ام

چرا نمی شناسی ام ؟!

چرا نمی شناسمت ؟

می دانم که مرا نمی شنوی

و من اینرا از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم

دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و

به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند

با توام بی حضور تو

بی منی با حضور من

می بینی تا کجا به انتظار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند

همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم

و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم

و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند

نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .

باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !

…………………………………

بیاد حسین پناهی که هیچ کس را مسئول دلتنگی های خود ندانست

باورش مشکل است ،

مي دانم !

ولي باور کن که در قرن ِ بيستم هنوز ، نسل مورچه ها زنده مانده بودند !

به همين خاطر به خودم گفتم ،

جاي زيست شناسان خالي ،

با آن عينک هاي بزرگ ِ مسخره شان که به چشم تمساح ها مي ماند !

آنان تلاش مي کنند تا در صداي شاخک ِ جانوران ِ کوچک ، رازهاي بزرگ کشف کنند !

صداي شب به نظرم مشکوک مي آيد !

گوش کن !

مي شود هر صداي شبانه اي را گذاشت …!

مثلن صداي جيرجيرک !

بگو بدانم ، تو شاعر جواني را نمي شناسي تا بنشيند و براي جيرجيرکي شعر بگويد ،

که در آن دل ِ کوچکش را ميان ِ دو درياي بي درخت گم کرده باشد ؟

تصور کن !

حالا نويسنده يي جوان نشسته است و بدون توجه به دل ِ کوچک جيرجيرک ها ،

با مرکب ِ سرخ ،

داستان رنگ ها و خوشه ها را بازنويسي مي کند !

درست در فاصله ي چرخاندن چشم هاي جستجوگرش ،

مورچه ي کوچکي ، در حالي که دست هايش را به هم مي سايد ،

به دوات خيره گشته است !

اگر مورچه در دوات بي اُفتد ؟

نويسنده جوان که سرما خورده است

و داستان رنگها و خوشه ها را بازنويسي مي کند ،

او را بيرون کشيده

و از سر بي حوصله گي يا کنجکاوي و يا شيطنت ،

بر صفحه ي سفيد دفتر رهايش مي کند !

تصور کن !

مورچه ، در آن حالت بر صفحه ي سرد و سفيد ،

ــ مايوس و متعجب ــ خط سرخي از

شرمندگي …. سرعت …. يا نجات مي کشد !

بيا اسم اين خط نامتعادل را بگذاريم : عشق !

خنده دار است !

اما … !

صداي کوبيدن تخته مي شنوم !

گوش کن !

من خیلی چیزها می دانم که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !

می توانم ، تعریف ِ جامعی از گوش ماهی ها

و تفسیر جامعی از زاد و ولد ِ خرس ها بدهم !

می توانم ثابت کنم که درختان گریه می کنند

و گنجشک ها

در ابتذال طاقت فرسای زمستان ِ زندگی کوچکشان ، خود را از شاخه می آویزند !

می توانم ثابت کنم که زندگی در سطح ، بر یک محور ثابت می چرخد !

می توانم زمستان را با صداقت لمس کنم ، بدون اینکه دکمه های کتم را ببندم !

می توانم ثابت کنم که بهار ، دام ِ رنگارنگ ِ سال است

تا با آن صید ِ سایر فصول را تور کند !

می توانم ، سه ساعت تمام درباره ی صبر ِ لاک پشت ها ، نازک دلی فیل ها ، نجابت پنگوئن ها ، اجبار گرگها ، غریزه ی جنسی ملخها و حتا کروکی های جنگی و نرم ِ زنبور های ملکه صحبت کنم ،

بدون اینکه هیچ کدام از دستهایم را روی تریبون بکوبم

و با نگاه از شنونده هایم بخواهم ، که هیجان خود را داد بزنند !

تا من در آن غفلت ، نیم کوزه آب خورده باشم !

من خیلی چیزها می دانم

که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !

می توانم رک و پوست کنده بگویم که چرا مضرات دخانیات را ،

به وراجی های پدرانه شان ، در باب ِ سلامت ِ مزاج ترجیح می دهم !

سگ های ولگرد ، موس موس کنان پـُـشت ِ در ِ اتاقم آمده اند ،

تا به من بفهمانند که شب ِ سرد از نیمه هم گذشته است !

در حیاط بی حصار خانه ی من ،

سگ ها اینقدر آزادی دارند که توله هایشان را بلیسند !

می دانی چیست ؟

به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ، بلکه مشکلات زندگی اند !

می بینی ؟

می بینی به چه روزی افتاده ام ؟

حق با تو بود !

می بایست می خوابیدم !

اما به سگ ها سوگند ، که خواب کلکِ شیطان است ،

تا از شصت سال عمر ، سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند !

می شود به جای خواب به ریلها و کفش ها و چشم ها فکر کرد

و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ،

کفش های آدمی اند !

می شود به زنبور هایی فکر کرد که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند

و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند !

می شود به تشبیهات خندید !

به زمین و مروارید ! به خورشید و آتشفشان ! به ستاره ها و فرزانه های عشق !

به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر !

به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی !

تصور کن !

هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ، از پشت تلسکوپ های مسخره شان

ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ

به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند !

به من بگو ! فرزانه ی من !

خواب بهتر است یا بیداری ؟

………………………………..

دیوونه کیه؟! عاقل کیه؟! — جونور کامل کیه؟!

واسْطه نیار٬ به عزتت ٬ خمارم — حوصله ی هیچ کسی رو ندارم

کفر نمی گم٬سوال دارم! — یه تریلی محال دارم

تازه داره حالیم میشه چی کاره م — می چرخم و می چرخونم ٬ سیاره م

تازه دیدم حرف حسابت منم — طلای نابت منم

تازه دیدم که دل دارم.. بستمش!

راه دیدم نرفته بود.. رفتمش!

جوانه ی نشکفته رو رَستمش!

ویروس که بود! حالیش نبود.. هستمش!

جواب زنده بودنم مرگ نبود..! جون شما بود؟!

مردن من٬ مردن یک برگ نبود..! تورو به خدا بود؟!

اون همه افسانه و افسون ولش…؟

این دل پر خون ولش..؟!

دلهره گم کردن “گدار” مارون ولش؟!

تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!..

خیابونا٬ سوت زدنا٬ شپ شپ بارون ولش؟!..

دیوونه کیه؟! عاقل کیه؟! جونور کامل کیه؟!..

گفتی بیا زندگی خیلی زیباس!.. دویدم!

چشم فرستادی برام تا ببینم.. که دیدم!

پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه؟!

کنار این جوی روون نعناش چیه؟!

این همه راز..

این همه رمز..

این همه سِر و اسرار.. معماست؟!

آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله!

مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله!

پریشونت نبودم؟!!!…

من… حیرونت نبودم؟!!!!…

تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه!

“اتم” تو دنیای خودش حریف صدتا رُستمه!

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه..

انجیر میخواد دنیا بیاد.. آهن و فسفرش کمه!

چشمای من آهن انجیر شدن..

حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن..

عمو زنجیر باف! زنجیرتو بنازم!

چشم من و انجیرتو بنازم!

دیوونه کیه.. عاقل کیه… جونور کامل کیه…..

…………………………………

………………………………………………………………………….
در گهواره از گریه تاسه می رود
کودک کر و لالی که منم
هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور
از سطح پهن پیشانیم می گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید
همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید
پنج یا شش ماه
خوشبختی جز رضایت نیست
به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر
گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست
از یاد رفته است
خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید
همین است
برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید
برای حفظ رضایت
نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید

در یک کلام عاشق ادبیات. آنقدر نوشته ام که انگشتانم تاول زده است.

1 comments On دکلمه ها و نوشته های حسین پناهی

Leave a reply:

Your email address will not be published.


Site Footer